داستانی زیبا و عبرت آموز

[mohammadreza]

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌ های شسته است و گفت : لباس‌ها چندان تمیز نیست.انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرداما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..
”مرد پاسخ داد:
من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!



زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم . . .

[mohammad mehdi]

ممنون محمد رضا جان
داستان جالب و عبرت آموزی بود

[mahdi]

خیلی داستان خوبی بود

[mohammadreza]

قربونت پسر عمو جان

[brain]

جالب بود. نشون میده مردها وظیفشونو به درستی انجام نمی دهند.

[mohammadreza]

درسته مردها همشون همین جورین

[vahid]

داستان زیبایی بود

[Maryam]

واقعا قشنگ بود. ممنون