دل سوختن عزرائیل

مطالب جالب در مورد هر موضوعی
ارسال پست
نمایه کاربر
mohammad mehdi
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 223
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: mashhad
تماس:

دل سوختن عزرائیل

پست توسط mohammad mehdi »

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را ره
ا نمی کنیم.
خداوندا
به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند.
نمایه کاربر
Omid
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 262
تاریخ عضویت: دوشنبه 30 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد مقدس
تماس:

پست توسط Omid »

مهدي جان جالب بود، ولي فكر مي كنم شبيه احاديث و رواياتيست كه آقاي عبداللهي في البداهه سر كلاس تعريف مي كردن؛واقعا استاد توانايي هستم. :wink:
آخرین ويرايش توسط 1 on Omid, ويرايش شده در 0.
آيت الله العظمي محمد تقي بهجت(ره):
ما آمده ايم زندگي كنيم تا قیمت پیدا کنیم نه این که با هر قیمتی زندگی کنیم!...
زندگي ما حكايت يخ فروشي است كه از او پرسيدند:فروختي؟
گفت:نه؛ولي تمام شد!!!
نمایه کاربر
Salmani
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 254
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 24 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

پست توسط Salmani »

ممنون از پستت. اما منم فکر می کنم مرجع درستی نداره...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

پست توسط amin »

مهدی جان قشنگ بود! ممنونم.
من این رو قبلا یک جایی شنیده بودم ولی این تیکه ی آخرش که حضرت جبرئیل میان رو نگفته بودند!؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 2 مهمان