کشکول ادبی

ارسال پست
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

شما لطف داری امین جان.
این همون پسر دایی هستش که تعریفش زیاد بود.
یاد باد ؟
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

صوفی را گفتند خورشید وقت غروب چرا زرد روی است؟
گفت: «از بیم جدایی»

اسرار‌البلاغه


تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

من دوبار در زندگی‌ام فروریختم و فکر می‌کنم بعد از آن دوبار، دیگر هیچ‌وقت از نو بنا نشدم و نتوانستم خود را دوباره آن‌گونه که از قبل می‌شناختم، بازیابم.
یکی باز می‌گردد به سال 86، زمستان 86، توی اتوبان امام رضا که یک سرش می‌خورد به سه‌راه افسریه و سر دیگرش می‌خورد به مشهد، اتفاقی یکی از دوستانم را دیدم و به اصرار او، وارد مغازه‌اش شدم تا توی سرمای زمستانی، یک پیاله چای مهمان او شوم. توی همین فرصت هم مشتری‌های او وارد مغازه‌اش می‌شدند، من از پشت شیشه بزرگ مغازه‌ی او، خانواده‌ای را دیدم که همگی با سر پائین ایستاده بودند و انگار بار شرمی بر دوش هرکدام از آن‌ها بود، مرد خانواده، مرد میانه‌سالی بود و همراه او، زنی بود که سخت خود را در چادرش پنهان کرده بود و با آن دو، دختر جوان و محجوبی با پسرکی نوجوان ایستاده بودند. پدر خانواده داخل مغازه شد در حالیکه خانواده‌اش بیرون ایستاده بودند و از سرما می‌لرزیدند، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که پیرمرد کاپشن قهوه‌ای رنگ‌ش را درآورده بود و با یک تا پیراهن ایستاده بود در آستانه‌ی مغازه، بعد با لحنی که دلهره و استیصال در آن درهم‌آمیخته شده بود، پرسید: «کاپشنم رو می‌خرید؟»، برای من مسجل شد هیچ پولی همراهش ندارد که قصد دارد کاپشنش را بفروشد و در آن سرمای گداکش کنار اتوبان با یک تا پیراهن به راهش ادامه بدهد، پی بردم انگار می‌خواهد کاپشنش را بفروشد تا پولی فراهم کند و بروند پی زندگی‌شان.
من از داستان آن‌ها بی‌خبر بودم و از این که چه شده است که این خانواده که به چهر‌ه‌شان هم نمی‌خورد گدا باشند با این وضعیت، آن‌هم در این محیط کاملا صنعتی که پاتوق راننده کامیون‌ها و صافکارها و مکانیک‌ها است این‌گونه در به در ِ فروختن یک کاپشن مندرس به ثمن بخس هستند، اما یک چیز را فهمیدم و خیلی هم از درک آن آزار دیدم و آن این بود که تک‌تک فروشندگان و مغازه‌داران آن راسته، رهگذران و گاراژداران و هر کس دیگری که از آن‌جا می‌گذشت، تا استیصال آن پیرمرد بخت‌برگشته را [که از فرط بیچارگی قصد داشت کاپشن خود را در آن سرما بفروشد] می‌دید،‌ سریع نگاهش معطوف همسر و دختر او می‌شد و بعد از این که آن‌ها را خوب انداز و ورانداز می‌کردند با سر پاسخ منفی می‌داد و از خریدن کاپشن امتناع می‌کرد، انگار همه در خجالت از طرح این مساله بودند که: «اگر می‌خواهی کاپشن‌ات را به من بفروشی به آن خانم جوان بگو بیاید اینجا، خودت هم برو بیرون»، این میل را در نگاه تک‌تک افرادی که این پیرمرد بخت‌برگشته و بینوا به آن‌ها رجوع کرده بود می‌توانستم ببینم، و دریغا از یک مرد، دریغا.

یک بار دیگر هم شبی، جلوی یکی از بستنی‌فروشی‌های بزرگ، در یکی از خیابان‌های تهران، پیرمردی ایستاده بود و منتظر بود تا رهگذران و مشتریان بستنی‌فروشی بستنی‌هایشان را بخرند و بروند تا او با خجالت گیرم چندتا بستنی کوچک برای دخترک شیرین زبانی که دختر او بود بخرد،‌ بعد ملت می‌آمدند و دقیقا جلوی در بستنی‌فروشی می‌ایستادند و بستنی‌شان را که می‌خریدند همانجا خنده‌کنان می‌خوردند، انگار هیچکسی پیرمردی را نمی‌دید که با دخترک کوچکی به هوای بستنی جلوی در بستنی‌فروشی ایستاده بود،‌ پیرمرد آن‌قدر ایستاد تا همه مشتری‌ها رفتند و بعد از آن،‌ در چند لحظه‌ای که هیچکسی جلوی در مغازه نبود از مغازه‌دار طلب بستنی کرد، طلب نه، درخواست، خیلی هم فروتنانه. بستنی‌فروش احمق هم برای آن‌که بستنی‌اش را دویست تومان ارزان‌تر به او بفروشد، آنقدر با پیچ احساسات طرف وررفت تا او پشیمان شد. می‌توانست بگوید: «نمی‌فروشم»، می‌توانست بگوید: «اگر پول کافی نداری بستنی نخور، برای زن‌ و بچه‌ات هم نبر» اما نمی‌توانست و حق نداشت او را بخاطر این بی‌پولی شماتت کند، که این کار را کرد متاسفانه.

من بعد از این دو واقعه دیگر نتوانستم از این که در یک روز سرد زمستانی زیپ کاپشنم را بالا می‌دهم و گرم می‌شوم، لذت ببرم، در تمام سال‌های بعد از آن زمستان و آن پیرمرد و زن و بچه‌های او، هر زمستان و هر کاپشن مندرس قهوه‌ای رنگی که دیدم یک‌ روز پیر‌تر شدم و هر بستنی‌ئی که خوردم انگار آب‌جوشی بود که از گلوی من پائین می‌رفت.
بله، فکر می‌کنم روزگار مرگ انسانیت است رفقا.


احسان حسینی نسب

تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

روزای روشن

روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
روزای خوبت بگو کجا رفت
تو قصه ها رفت یا از اینجا رفت
انگار که اینجا هیچکی زنده نیست
گریه فراوون وقت خنده نیست
گونه ها خیسه دلا پاییزه
بارون قحطی از ابر میریزه
همه با هم قهر همه از هم دور
روزا مثل شب شبا سوت و کور
روزای روشن خداحافظ

همه عزادار سر به گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
نه تو آسمون نه رو زمینیم
انگار که خوابیم کابوس می بینیم
نوبت میگیریم گیج و بی هدف
واسه مردن هم باید رفت تو صف
روزا و شبا اینجور میگذرن
هرجا که میخوان مارو میبرن
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ

آخه تا به کی آروم بشینیم
حسرت بکشیم گریه ببینیم
ای زن تنها مرد آواره
وطن دل توست شده صدپاره
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش
همه عزادار سر به گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش


تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

سر به روی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل می گشاید، گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه دارد
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم من را قصه ها وگفت وگو هاست
من تو را درجذبه ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
دوست دارم دوست دارم


تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط amin »

MOHSEN نوشته شده:شما لطف داری امین جان.
این همون پسر دایی هستش که تعریفش زیاد بود.
یاد باد ؟
افتخاری باشه از نزدیک معرف حضورشون باشیم

آره محسن جان

یاد باد

البته خدمت گلت عرض کنم که این تنصیف رو علاوه بر همایون شجریان، سالار عقیلی هم به صورت کاری مشترک با سیامک آقایی داشتن که دقیقا مشابه همینه فقط یکی دو جایی یک ربع پرده بالا پایین میشه صدای سالار!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط amin »

ای مهربان ترازبرگ دربوسه های باران
بیــداری ستــاره در چشـم جویباران

آیینه نگاهت پیـونـــد صبــح و ســـاحــل
لبخــند گــاهگــاهت صبــح ستـاره باران

بــاز آ که در هـــوایت خاموشی جنـونم
فــریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فـرصت از کف دادند بیشماران

گـفتی به روزگـــاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کــرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخــیل شــرمساران

پیش ازمن وتوبسیـاربــودند ونــقش بستند
دیـوار زندگی را زینگــونه یاد گاران

ایـن نغمــه محبت، بعد از من و تو ماند
تـا در زمـانه بـاقیست آواز باد و باران

شعر از دکتر شفیعی کدکنی


تصویر

شنیدن این شعر زیبا با صدای زیبا_ استاد شجریان
http://tarabestan.com/files/music/shaja ... z-barg.mp3
آخرین ويرايش توسط 1 on amin, ويرايش شده در 0.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط amin »

کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش


ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي

نيشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني


خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو... من نيستم

گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي


عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر مي زني
در حريم خانه ام در مي زني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بي قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم



تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط amin »

قرار بود به دل ها کمی قرار بیاید
قرار بود که اسباب پای کارها بیاید

قرار بود نرنجد دلی ز گفته حرفی
قرار بود سر عقل و روزگار بیاید

قرار بود سر بیگناه به دار نباشد
قرار بود فقط تا به پای دار بیاید

برای آنکه بدانیم رنگ سبز چه زیباست
قرار بود که بعد از خزان بهار بیاید

قرار بود که کیوان ما به مدرسه عشق
به پاهای خویشتن و از روی اختیار بیاید
مرتضی کیوان هاشمی
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط Mohades »

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافی است کمی خسته شوی

کافی است کمی بایستی . . . .



گروس عبدالملکیان
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط Mohades »

گم می شوم

میان تمام این روزهای سر درگم

وقتی هیچ کس نیست

که به زبان من حرف بزند

من با تمام جهان غریبه ام

وقتی تنها کهکشانی که می شناسم

پر است

از ستاره هایی

که دنباله هایشان را

دار میزنند

مبادا

روی احساس آسمان

خش بیندازند

کهکشانی که

فقط صد و هشتاد و چند سانت

طول میکشد

تا چشمهای غیر مسلحم

رصد کنند

دوسیاره ی روشنش را

در روزهایی

که حول مدار من نمی چرخند...!

"سمانه سوادی"
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشند شراب را

شهریار

خیلی دوست داشتم یه عکس هم بذارم ولی ...
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

ما
ز یاران
چشم یاری داشتیم


هعی...


تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: کشکول ادبی

پست توسط MOHSEN »

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد

این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل ها، نگشت سرد

من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگرچه برانگیختند گرد

روزی که جان فدا کنمت باورت شود

دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد ...
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد ...
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد ...
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد ...
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد ...

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وآن لعل فام خنده زد از جام لاجورد

باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین منال از نفس سرد و روی زرد

در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد

خونی که ریخت از دل ما سایه حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغ همنبرد

انگار هوشنگ ابتهاج مصرع مشخص شده را فقط برای تو گفته بود.

تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 10 مهمان