کشکول ادبی
Re: کشکول ادبی
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده اي را در آن يافته باشي
هيچ كس اينجا گم نمي شود
آدمها به همان خونسردي كه آمده اند
چمدانشان را مي بندند
و ناپديد مي شوند
يكي در مه
يكي در غبار
يكي در باران
يكي در باد
و بي رحم ترينشان در برف
آنچه به جا مي ماند
رد پايي است
و خاطره اي كه هر از گاه
پس مي زند مثل نسيم سحر
پرده هاي اتاقت را ...
عباس صفاری a-walk.blogfa.com
که گم شده اي را در آن يافته باشي
هيچ كس اينجا گم نمي شود
آدمها به همان خونسردي كه آمده اند
چمدانشان را مي بندند
و ناپديد مي شوند
يكي در مه
يكي در غبار
يكي در باران
يكي در باد
و بي رحم ترينشان در برف
آنچه به جا مي ماند
رد پايي است
و خاطره اي كه هر از گاه
پس مي زند مثل نسيم سحر
پرده هاي اتاقت را ...
عباس صفاری a-walk.blogfa.com
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Re: کشکول ادبی
در صدا کردن نام ِ تو
یک «کجایی؟!» پنهان است
یک «کاش میبودی»
یک «کاش باشی»
یک «کاش نمیرفتی»
من نام ِ تو را
حذف به قرینهی ِ این همه دلتنگی و پرسش صدا میزنم
علیرضا روشن a-walk.blogfa.com
یک «کجایی؟!» پنهان است
یک «کاش میبودی»
یک «کاش باشی»
یک «کاش نمیرفتی»
من نام ِ تو را
حذف به قرینهی ِ این همه دلتنگی و پرسش صدا میزنم
علیرضا روشن a-walk.blogfa.com
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: کشکول ادبی
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
می روم جانب میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتیم عادت بکند
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
می روم جانب میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتیم عادت بکند
...Act like a Champion, Be a Champion
Re: کشکول ادبی
"دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با منِ راه نشین باده ی مستانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
قدسیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند
آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند..."
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با منِ راه نشین باده ی مستانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
قدسیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند
آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند..."
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: کشکول ادبی
« نشاني »
«خانهی دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخهی نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
« نرسيده به درخت،
كوچهباغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهاي صداقت آبي است.
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارهی جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانهی نور
و از او ميپرسي
خانهی دوست كجاست.»
سهراب سپهری
«خانهی دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخهی نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
« نرسيده به درخت،
كوچهباغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهاي صداقت آبي است.
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارهی جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانهی نور
و از او ميپرسي
خانهی دوست كجاست.»
سهراب سپهری
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: کشکول ادبی
واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان،
چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سهراب سپهری
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان،
چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سهراب سپهری
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: کشکول ادبی
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر کجا من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو میریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفاقم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگیم پچیده بود.
در رگ هایش من بودم که می دویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر کجا من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو میریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفاقم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگیم پچیده بود.
در رگ هایش من بودم که می دویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
پول شرر
Re: کشکول ادبی
ﺑﯽ ﺷﮏ،
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ،
ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﮐﺴﯽ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ..
ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ،
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ..
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ،
ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﮐﺴﯽ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ..
ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ،
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ..
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: کشکول ادبی
دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
...Act like a Champion, Be a Champion
Re: کشکول ادبی
آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو ورد کوچه خاموشی...
امشب تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو
روشن نیست!
و نام تو ورد کوچه خاموشی...
امشب تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو
روشن نیست!
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: کشکول ادبی
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافهام خون گشت کم زینم نمیباید جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافهام خون گشت کم زینم نمیباید جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: کشکول ادبی
[CENTER]دلم گرفته است
به ایوان میروم
وانگشتانم را
برپوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرابه میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنیست[/CENTER]
به ایوان میروم
وانگشتانم را
برپوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرابه میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنیست[/CENTER]
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: کشکول ادبی
ﻫﯽ ﻓﻼﻧﯽ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ!....
یک ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻭ ﺟﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ.
ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺧﻮﺍﻥ ﺛﺎﻟﺚ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ!....
یک ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻭ ﺟﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ.
ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺧﻮﺍﻥ ﺛﺎﻟﺚ
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Re: کشکول ادبی
[CENTER]تصويري از آشفتگي، در قاب چشمان خودم
تركيب ناهمگوني از الحاد و ايمان خودم
انگيزه آغاز من، يك اتفاق ساده بود
با سادگي هم مي رسم، روزي به پايان خودم
با خط حيرت مي كشم، نقشي به پيشاني تو
با دست تهمت مي نهم، ننگي به دامان خودم
از ناتواني هاي خود، غرق خجالت مي شوم
در پيش تو، در پيش او، در پيش وجدان خودم
از چارچوب سادگي، بيرون نرفت انديشه ام
محدوده كم وسعت ديوار زندان خودم
بهروز یاسمی[/CENTER]
تركيب ناهمگوني از الحاد و ايمان خودم
انگيزه آغاز من، يك اتفاق ساده بود
با سادگي هم مي رسم، روزي به پايان خودم
با خط حيرت مي كشم، نقشي به پيشاني تو
با دست تهمت مي نهم، ننگي به دامان خودم
از ناتواني هاي خود، غرق خجالت مي شوم
در پيش تو، در پيش او، در پيش وجدان خودم
از چارچوب سادگي، بيرون نرفت انديشه ام
محدوده كم وسعت ديوار زندان خودم
بهروز یاسمی[/CENTER]
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: کشکول ادبی
جا مانده است چیزی...
جایی که هیچ گاه دیگر...
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...
حسین پناهی
جایی که هیچ گاه دیگر...
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...
حسین پناهی
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 3 مهمان