شازده کوچولو!

ارسال پست
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

شازده کوچولو!

پست توسط Mohades »

.
.
.
شازده كوچولو گفت: بیا با من بازی كن. نمی دانی چقدر دلم گرفته . . .

روباه گفت: نمی توانم باهات بازی كنم. هنوز اهلیم نكرده اند آخر.

شازده كوچولو آهی كشید و گفت: معذرت می خواهم.

اما فكری كرد و پرسید : اهلی كردن یعنی چه ؟

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی ؟

شازده كوچولو گفت: پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی كردن یعنی چه ؟

روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شكار می كنند. اینش اسباب دلخوری است !

اما مرغ و ماكیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است.


تو پی مرغ می گردی ؟


شازده كوچولو گفت: نه ، پی دوست می گردم. اهلی كردن یعنی چه ؟

روباه گفت: چیزی است كه پاك فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه كردن است.

شازده کوچولو پرسید : ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یك پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی دیگر.

نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یك روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی كردی هردوتامون به هم احتیاج پیدا می كنیم.

تو واسه من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی و من برای تو.

شازده كوچولو گفت: كم كم دارد دستگیرم می شود.

یك گلی هست كه گمانم مرا اهلی كرده باشد.

روباه گفت: بعید نیست. رو این كره ی زمین هزار جور چیز می شود دید.

پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یكنواختی دارم. من مرغ‌ها را شكار می كنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یك خرده خلقم را تنگ می كند.

اما اگر تو منو اهلی كنی انگار كه زندگیم را چراغان كرده باشی. آن وقت صدای پائی را می شناسم كه با هر صدای پای دیگری فرق می‌كند، صدای پای دیگران مرا وادار می‌كند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌كشد بیرون.

تازه ، نگاه كن آن‌جا آن گندمزار را می‌بینی ؟ برای من كه نان‌بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم كردی محشر می‌شود ! گندم كه طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم كه تو گندمزار می‌پیچد دوست خواهم داشت . . .

روباه خاموش شد و مدت درازی شازده كوچولو را نگاه كرد.

آنوقت گفت: اگر دلت می‌خواهد منو اهلی كن!

شازده كوچولو جواب داد: - دلم كه می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا كنم و از كلی چیزها سر در آرم.

روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی كه اهلی می‌كند می‌تواند سر درآرد. انسان‌ها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین‌جور حاضر و آماده از دكان‌ها می‌خرند.

اما چون دكانی نیست كه دوست معامله كند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست . . .

تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی كن!

شازده كوچولو پرسید: راهش چیست؟

روباه جواب داد : باید خیلی خیلی حوصله كنی. اولش یك خرده دورتر از من ، می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌كنم و تو لام تا كام هیچ نمی‌گویی، چون همه‌ی سوء تفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یك خرده نزدیك‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده كوچولو آمد.

روباه گفت: كاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. مثلاٌ اگر سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می‌كنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا می‌كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختی را می‌فهمم ! اما اگر تو وقت و بی‌وقت بیایی من از كجا باید بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده كنم؟ . . . هرچیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.


به این ترتیب شازده كوچولو روباه را اهلی كرد.

لحظه‌ی جدایی كه نزدیك شد روباه گفت: آخ ! نمی‌توانم جلو اشكم را بگیرم.

شازده كوچولو گفت: تقصیر خودت است. من كه بدت را نمی‌خواستم ،

خودت خواستی اهلیت كنم. روباه گفت: همینطور است.

شازده كوچولو گفت: آخر اشكت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت: همینطور است.

شازده کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.

روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

بعد گفت: برو یك بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی كه گلِ خودت تو عالم تك است. برگشتنی با هم وداع می‌كنیم و من به عنوان هدیه رازی را به تو می‌گویم.

شازده كوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌ مانید و هنوزهیچی نیستید. نه كسی شما را اهلی كرده ، نه شما كسی را. درست همان‌جوری هستید كه روباه من بود :‌ روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم كردم و حالا تو همه‌ی عالم تك است. گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شازده كوچولو دوباره درآمد كه : خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمی‌شود مُرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون اوست كه آبش داده‌ام ، چون فقط اوست كه زیر حبابش گذاشته‌ام ، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته‌ام (جز دو سه‌تایی كه می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست كه پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتی گاهی بُغ كردن و هیچ نگفتن‌هاش نشسته‌ام،

چون كه او گلِ من است.

شازده کوچولو برگشت پیش روباه و گفت: خدانگهدار!

روباه گفت: خدانگهدار! و اما رازی كه گفتم خیلی ساده است; جز با دل هیچی را چنان كه باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی‌بیند.

شازده كوچولو برای آن كه یادش بماند تكرار كرد: نهاد و گوهر را چشم سَر نمی‌بیند.

روباه ادامه داد : ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.

شازده كوچولو برای آن كه یادش بماند تكرار كرد: به قدر عمری است به پاش صرف كرده‌ام.

روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش كرده‌اند اما تو نباید فراموشش كنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی كه اهلی كرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی . . .

شازده كوچولو برای آن كه یادش بماند تكرار كرد: من مسئول گلمَم . . .
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان