داستان کوتاه!

ارسال پست
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.
[LEFT]نقل قول از
تهمینه میلانی [/LEFT]
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Samaneh »

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که

ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به

فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی

که خوب هر چه میخواست به او گفت ،تولستوی

کلاهش را از سرش برداشت و ...محترمانه

معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :

مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد

و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت :

شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید

که به من مجال این کار را ندادید!!!
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
venous
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 104
تاریخ عضویت: دوشنبه 1 آذر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط venous »

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
.

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.
او گفت: من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،

مچاله یا چین دار ، شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
پس
هیچ وقت فراموش نکن که بعد از هر احساس شكستي ؛ براي خود ودوستانت هميشه بهترين خواهي ماند
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم

با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....

چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد !!!!؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد !

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من ب
یا !

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد !

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را نیز برای کمک با خود بیاورد !

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری هم در بین شما هست ؟!!

افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی وحشت زده همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند !!

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : ای نامسلمانان ! چرا به من نگاه میکنید !!! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
venous
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 104
تاریخ عضویت: دوشنبه 1 آذر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط venous »

خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"
اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
"خوش شانسی ؟
بد شانسی ؟
کسی چـــه میداند ؟"
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم

با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....

چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط jack »

به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...

ساده اما عاشق

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم…»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد.

روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن‌ها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط jack »

کریم خان زند و مرد درویش

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

شمس و مولانا و قصه تهیه شراب توسط مولوی


می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط jack »

به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...

بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..

گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می‌شوم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: آیا می‌شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می‌برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی‌اش راه‌ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهایی را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می‌دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده‌ای، در هیچ جنگی شرکت نمی‌کنی، از جنگیدن هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی‌شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می‌آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ‌ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می‌باشد.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می‌کردید؟
بله، درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می‌کردید، مرد بیدار بخت قصه‌ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط jack »

به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...

داستان زندگی دهه شصت...ببخشید،نمیدونستم داستان کوتاه هست یا نه!ولی جالب بود واسم.

دهه شصت یعنی :
یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی
یعنی صف کیلومتری نون
یعنی آتاری و میکرو
یعنی برنج کوپنی
یعنی فخرفروختن با کتونی میخی
یعنی تلویزیون سیاه و سفید
یعنی آدامس خروس نشان
یعنی کارت بازی با دمپایی
یعنی کپسول بوتان و پرسی
یعنی نوار کاست
یعنی بوی نفتالین لای رختخواب
یعنی خریدن لبو و لواشک از سر کوچه ی مدرسه
یعنی سوختگی نارنجی رنگ بلوز کاموایی
یعنی نیمکت سه نفره
پوشیدن لباس داداش بزرگه
یعنی ساختن آدم برفی با لگن حموم
یعنی بوی نم زیر زمین
یعنی چوبین و برونکا
یعنی تیله بازی
یعنی اشکنه و خشیل
قاشق زنی تو چهارشنبه سوری
عاشق شدن از پس پرده حیا و شرم
یعنی صدای آژیر قرمز
یعنی سریال اوشین
دهه شصت یعنی من
یعنی تو
یعنی هویت ما !
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »




شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!




[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط jack »

به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...

[FONT=broya !important][RIGHT]بهترین دوست[/RIGHT][/FONT][RIGHT][HIGHLIGHT=#NaNNaNNaN][JUSTIFY]
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن.”[/JUSTIFY]

[HIGHLIGHT=#NaNNaNNaN][JUSTIFY]شاهزاده با تمسخر گفت: “من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد.[/JUSTIFY][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#NaNNaNNaN][JUSTIFY]استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی[HIGHLIGHT=#NaNNaNNaN]

دوستی

[/HIGHLIGHT]
است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: “پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.”[/JUSTIFY][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#NaNNaNNaN][JUSTIFY]عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “این دوستی است که باید به دنبالش بگردی”
شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد!”
عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره امتحان کن”.
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند!
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.”[/JUSTIFY][/HIGHLIGHT][/RIGHT]
[/HIGHLIGHT]
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »



دوستي داشتم كه مهندس پروژه برج ميلاد بود. هميشه راجع به اين پروژه موقع ساختش با اب وتاب صحبت ميكرد و من هم كه حوصله اش رو نداشتم فقط بهش نگاه ميكردم و سرمو براي تاييد تكون ميدادم ولي توي فكر خودم بودم. يه روز ديدمش كه خيلي ناراحت بود.



ازش پرسيدم كه چي شده كه شروع كرد به تعريف كردن. گفت:

" امروز يه چيزي پيش اومد كه خيلي ناراحتم كرد. يه گروه ژاپني اومده بودن براي بازديد. حدودا ١٤ يا ١٥ نفر بودن ، هر دونفر با يكي از ما رفتن كه از چيزهاي مختلف بازديد كنن. من هم با دو نفرشون رفتم و شروع به توضيح دادن كردم . از سه طبقه زيرزمين شروع كردم واينكه حدود ٤٥٠ تا ٥٠٠ ميليون دلار هم هزينه ساخت اون شده به اضافه اينكه ٨ سال هم از موقع شروع تا پايانش طول كشيده و بعد main hall و تجهيزات basement , seismic device ، و بعد سالن اجتماعات رو نشونشون دادم و بعد هم رفتيم توي اسانسور كه قسمتهاي كلاهك و pinnacle رو بهشون نشون بدم كه توي اسانسور يكيشون پرسيد از اين قسمتshaft چه استفاده اي ميشه؟؟؟ من هم نيشخندي زدم و گفتم كه خوب معلومه ديگه اين قسمت كلاهك ٢٥٠٠٠ تني رو كه بزرگترين كلاهك برج مخابراتي در دنيا هست رو نگه ميداره.



اون گفت نه منظورم اين نيست، يعني اينكه اينجا مسكوني هست يا اداري ؟؟ من گفتم نه اين قسمت خاليه و راه پله و اسانسور و انتقال تجهيزات از اينجاست. اون هم ديگه چيزي نگفت و رسيديم به بالاي برج . خلاصه اونجا هم يه سري چيزها رو نشون دادم و بعد رسيديم به رستوران گردان . چون هنوز راه نيفتاده بود من رفتم كه موتورش رو نشون بدم كه يكيشون گفت كه اين چرا اين شكليه؟؟؟ پيش خودم گفتم كه اينها چه جوري اينقدر كم استعدادن!!! رستوران گردان تا حالا نديدن و بعد هم با افتخار گفتم كه اين رستوران گردانه و يه عالمه توضيح دادم.



خلاصه اون قسمتها كه تموم شد اومديم روي تراس كه اون يكي گفت : پس gyroscope اينجا كجاست ؟؟؟ من گفتم كه البته جايي براش تعبيه كرديم ولي فعلا در برنامه نيست كه اون رو در محل بذاريم ... ياروگفت جالبه چون من اون رستوران گردان رو فكر كردم كه gyroscope هست... روي تراس كه بوديم ژاپني اولي ازم سوال كرد كه اين كوهها مال كشور شماست؟؟؟ من هم بادي در غبغب انداختم و گفتم بله تمام اونها مال كشور ماست. گفت ارتفاعشون چقدره ؟؟ گفتم ٤٠٠٠ متر حدودا . گفت چقدر از اينجا فاصله داره ؟؟؟؟ گفتم حدودا ٨ تا ١٠ كيلومتر.



گفت تله كابين هم داره؟؟ گفتم بله داره ، ميخواين ببرمتون اونجا؟ اسكي هم ميتونين بكنين. گفتن نه احتياجي نيست. اون اولي از من پرسيد كه شما مسوول پروژه هستين؟؟؟ و من هم كه خيلي جو گرفته بودم گفتم بله خودم هستم ( البته نبودم و فقط مسوول يه قسمت كوچيكش بودم) بعد يه چيزي به ژاپني به هم گفتن و شونه هاشون رو بالا انداختن و به ساعتشون نگاه كردن و گفتن بايد بريم براي ناهار. براي ناهار رفتيم و همهشون جمع شدن و من با اون اوليه سر يه ميز نشستيم.



اولش ساكت بود و هيچي نميگفت، بعدش يه دفعه رو به من كرد و گفت شما گفتين اين برج shaft اش خاليه يعني استفاده اداري ومسكوني نداره؟؟ گفتم بله براي مخابرات ساخته شده. گفت شما گفتين اون كوهها هم مال شماست و كمتر از ١٠ كيلومتر با اينجافاصله داره؟؟؟؟ گفتم بله مطمئنا. گفت خوب اگه شما مسوول اين پروژه بودين چرا اين برج رو روي اون كوهها نساختين؟؟؟ گفتم اخه اين كه خيلي واضحه توي اونشرايط جوي اين همه مصالح براي ساختن برج اونجا رو چه جوري ببريم؟؟ گفت خوب من و دوستم هم همينو داشتيم بحث ميكرديم شما اصلا احتياجي به ساختن برج نداشتين يه دكل اونجا ميذاشتين .



يه دكل مخابرات در ارتفاع ٤٠٠٠ متري بهتر از يه دكل روي يك برج ٤٠٠ متري عمل ميكنه. Shaft اين برج كه خاليه كاري انجام نميده. گفتم شوخي ميكنين، خوب اگه اينطوريه شما چرا خودتون بلندترين برج مخابراتي دنيا رو دارين ميسازين(SKY TREE بلندترين برج مخابراتي جهان در توكيو سال٢٠١٢ افتتاح شد ولي اون موقع در حال ساخت بود) ؟؟؟؟؟ گفت توكيو يه شهريه كه در كنار اب هاي ازاده. بلندترين منطقه اون ١٠٠ متر ارتفاع نداره . در ضمن تا ٦٥ كيلومتريش كوه ١٠٠٠ متري هم نيست چه برسه به كوه ٤٠٠٠ متري در فاصله ٩ كيلومتريش. گفتم اين همه برج مخابراتي تو دنيا هست... حرفم تموم نشده بود كه گفت برج رو كه براي رقابت نميسازن ، براي نياز ميسازن. تمام اونهاي ديگه هم از اين قاعده مستثني نيستن. ..... يك كم فكر كردم .. برج مسكو ، تيانشان، تورنتو، كوالالامپور .. راست ميگفت!!!! همه اينها در زمينهاي flat land ساخته شدن و حتي تا فاصله ده ها يا صد ها كياومتر اصلا يك تپه ٤٠٠ يا ٥٠٠ متري هم نيست!!!!!!!!





گفتم اخه ما نياز به يك سمبل ملي داشتيم ،،،، گفت شما ميتونستين يه سمبل ملي با ١٠ يا١٥ ميليون دلار درست كنين نه يك برج ٥٠٠ ميليون دلاري روي ضعيفترين نقطه شهر ،،، اونم بدون gyroscope كه حتي به يك طوفان اجازه ميده كه اون رو جابجا كنه و نه حتي زلزله. چون تا جايي كه من ميدون gyroscope به صورت built in كار گذاشته ميشه و بايد اون در محل قرار داده بشه و بعد pinnacle دورش ساخته بشه...

من ديگه جوابي نداشتم بدم فقط گفتم كه من مسوول ساخت اينجا نبودم و يه سري پرت وپلا كه از قيافه يارو فهميدم كه ديگه نبايد ادامه بدم ،،،، هر دو ديگه حرفي نزديم.... من هم داشتم زمين و زمان رو مقصر ميدونستم از اقا محمد خان قاجار كه چرا تهران رو وسط كوهها ساخت نه بغل يه پهنه ابي تا ما بتونيم راحت توش برج بسازيم تا كسي كه ٥٠٠ ميليون دلار رو هزينه اين برج كرد و علاوه بر اون فكر روزي كه يك جسم به وزن يك برابر ونيم USSR GEORGE WASHINGTON از ارتفاع ١٠٠٠ پا بخوره وسط بزرگراه همت!!!! و در يك سناريوي بدتر وارد پارك وي بشه و غلت بخوره بره پايين!!!!





از همه بدتر چيزي كه ازارم ميداد اين بود كه من دو سال و نيم اينجا كار كردم و بعدش دو سال هم درگير اينجا بودم ولي اصلا اين فكر به مغزم خطور هم نكرده بود و اين دوتا در عرض يك ساعت اين رو فهميدن!!! و تازه ما ايراني ها نميدونم از كجامون در اورديم كه باهوشيم؟؟؟.



خلاصه اون ناهار كوفتم شد،،،،، و اون هم ديگه هيچي نگفت،،،، ناهارش كه تموم شد بلند شد و دستش رو روي شونه من گذاشت و گفت خيلي ازتون عذر مي خوام كه ناراحتتون كردم ، اصلا منظوري نداشتم،،،، ميدونستم كه شما مسوول پروژه نيستين چون همون پايين كه بوديم بهمون گفتن كه ايشون نتونسته بياد،،،،، مطمئنم اگه شما مسئولش بودين يه جاي بهتر براي اون در نظر ميگرفتين. اينا رو گفت و دستش رو زد به پشتم و رفت،،،،،،
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده است. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد

كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه ميرود و مثل دزدي كه ميخواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ ميكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد

، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند. اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت

و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود، حرف ميزند و رفتار ميكند.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 2 مهمان