داستان کوتاه!

ارسال پست
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه! طنز

پست توسط amin »

Afra نوشته شده:يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته،
يهو ميبينه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خيلی شاكی ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد!
ديگه پاک قاطی می کنه با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه.
همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!!
طرف كم مياره، ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده . خلاصه دوتایی واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه :
والله ... داداش... خدا پدرت رو بيامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!
میخوایین جک تعریف کنین اشکال نداره تعریف کنین ولی حداقل از سال 57 به بعد باشه!تصویر
آخرین ويرايش توسط 1 on amin, ويرايش شده در 0.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Samaneh »

ا ! پست ِ کوش !؟؟
میخواستم جواب بدم خـــــــــــــــــــــــــــب !

خب اشکال نداره من میگم !
خب حالا ! من تازه شنیدم مگه چیه ! ما مثل شما آپ تو دیت نیستیم که آقا !تصویر

بعدشم جوک طولانی =داستان کوتاه طنز تصویر
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

خوب پس حداقل یک جکی تعریف کنین که تهش آدم یک عبرتی بگیره ازین جک هایی که آدم نمی فهمه جک بود یا واقعیت!!!تصویر

من الان از این جکی که شما نوشین چند تا نتیجه گرفتم:

1-آدم با شلوار کردی نباید سوار موتور گازی بشه!تصویر

2-بیهوده متاز که مقصد خاکه!تصویر

3-حالا ما که بنز آخرین سیستم نداریم ولی اگه دیدیم یک موتور گازی از ماشینمون سبقت گرفت باهاش کورس نزاریم!!تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Samaneh »

amin نوشته شده:خوب پس حداقل یک جکی تعریف کنین که تهش آدم یک عبرتی بگیره ازین جک هایی که آدم نمی فهمه جک بود یا واقعیت!!!تصویر

من الان از این جکی که شما نوشین چند تا نتیجه گرفتم:

1-آدم با شلوار کردی نباید سوار موتور گازی بشه!تصویر

2-بیهوده متاز که مقصد خاکه!تصویر

3-حالا ما که بنز آخرین سیستم نداریم ولی اگه دیدیم یک موتور گازی از ماشینمون سبقت گرفت باهاش کورس نزاریم!!تصویر


بعد عمری ما اومدیم ی چیزی گفتیما ! حالا شما باید بزنید تو ذوق بچه ؟! تصویر

میگما من 60 بار این متن ،جک ،داستان طنز و ... خوندم ولی آخرش نفهمیدم شما ازکجا مدل شلوار طرف و فهمیدین ؟؟؟!!!!!!!!تصویر

تازشم عبرت از این بهتر که آقا موقع رانندگی کل کل نکنید ! بد ِ زشته ! تازه ممکنه اتفاقات ناگوار و حوادث دل خراش و از اینجور چیزا بیافته !تصویر
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

این جوک نسخه های دیگه ای هم داره که تو اون ها دقیقا به واژه "شلوار کردی" اشاره کرده!!!!تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

اتوبوس طبق معمول با نیم ساعت تاخیر شروع به حرکت کرد

هنوز چند دقیقه ای از حرکت اتوبوس نگذشته بود که صدای سر صدا یکی از مسافرا عقب اتوبوس با شوفر راننده توجه همه رو به خودش جلب کرد

داستان سر این بود که زن مسافری با سه تا بچه قد و نیم قد دو ردیف از صندلی ها اتوبوس نشسه بودن و موقع گرفتن کرایه این خانوم با ادا اینکه

بچه هاش هنوز مدرسه نمیرن میخواست فقط کرایه دو نفر رو بده (ولی ظاهر امر حاکی از این بود که سن

بچه ها خیلی بیشتر از چیزی که اون خانوم می گفت به هر حال الله اعلم!)

بحث بالا گرفت تا اینجا که شوفر اتوبوس گفت: یا کرایه 4تا صندلی رو میدی یا همینجا پیاده ت میکنم!!؟

زن هم که دید چاره ای واسش نمونده ناچارا با کلی نفرین و قرلند کرایه رو حساب کرد

هنوز مدتی از این صحنه نگذشته بود که طبق معمول همیشه اتوبوس خراب شد و راننده نگه داشت تا اتوبوس رو روبه راه کنه.

حالا دیگه دور، دور اون زن بود که خرابی اتوبوس رو ربط بده به کرایه اضافی که ازش گرفتن!

"-دیدین!؟

-میگن چوب خدا صدا نداره!

-خدا از دهنش در آورد!

-فکر کردین الکی ه!؟

-خدا جای حق نشسته!
...."

(یکی نبود بگه بنده خدا این چوب خدایی که صحبتش رو میکنی که اول آتیشش دامن خودت رو گرفت؟؟ ، این چه جای حق نشستنی بود که ضررش به خودت هم رسید!!)

هنوز صحبت های زن تموم نشده بود که مردی که از فرصت پیش آمده می خواست نهایت استفاده رو بکنه شروع کرد به تایید زن

"-بله حق با شماست

-اینجوری دیگه!

-فکر کردن خدا نمیبینه!


-من خودم سال پیش یک جا مستاجر بودم دو ماه کرایه صاب خونه رو ندادم!!! آخرش با مامور از خونه انداختم بیرون هنوز یک ماه نشده بود که صاب

خونه مون با ماشینش تصادف کرد و ده برابر کرایه ای که از من میخواست از دماغش در اومد!"

و با پوز خندی به لب ادامه داد:

"_ بله دیگه چوب خدا صدا نداره!!!!!!!!"

من تازه فهمیدم عجب کاربردهایی که نداره خدا!!!!!

و یاد این شعر این حافظ افتادم که میگه:[CENTER]مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست[/CENTER]
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

[CENTER]تصویر[/CENTER]

بابا سیگارشو تو سینکِ ظرفشویی خاموش می‌کنه ،چایی شو از روی کانتر بر می‌داره ،مامان وقتی‌ صدای خاموش شدن سیگار رو تو آبِ کف سینک میشنوه سرشو از روی کتاب برمیداره و میگه :خواهش می‌کنم تو سینک سیگارتو خاموش نکن ، بو میگیره، این سی و یک سال! نگاش می‌کنم ...تو صورتش چیزی از ناراحتی‌ نیست،عینکش و دوباره میذاره رو چشش ،به من میگه یه کوچولو اون آبو باز کن مامان جان ،شیرو میچرخونم،میام دنبال بابا بهش میگم ...
خوب چرا تو جاسیگاری خاموش نمیکنی‌ ،میدونی‌ که دوست نداره ! نگام می‌کنه،انگار چشماش با این جمله جوون می‌شه ، میگه هر روز یه بار این کارو می‌کنم ،می‌خوام خیالم راحت باشه که حواسش به من هست اگه نگه مجبورم دوباره بکشم .

بریده‌ای از " البالوهایی که به گوشت آویزان کردی از لای موهایت پیداست! "

مجموعه داستانی که شاید روزی چاپ بشه ،شاید هم نه:)

+ صابر ابر
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Ali
مدیر کل سایت
مدیر کل سایت
پست: 577
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 22 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: قوچان
Has thanked: 2 times
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Ali »

[RIGHT]مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. [/RIGHT][RIGHT]یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.[/RIGHT][RIGHT]
[/RIGHT][RIGHT]در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...[/RIGHT][RIGHT][/RIGHT]
[RIGHT]یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.[/RIGHT]
[RIGHT]
[/RIGHT]
[RIGHT]پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.[/RIGHT]
[RIGHT]کشاورز گفت: [/RIGHT]
[RIGHT]خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.[/RIGHT]
[RIGHT]
[/RIGHT]
[RIGHT]کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟[/RIGHT]
[RIGHT]کشاورز گفت: [/RIGHT]
[RIGHT]آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه[/RIGHT]
AMQ
نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

يكى از بهترين دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تيم ملى اسپانيا كه در رئال مادريد صاحب ركوردهاى عجيب و غريبى شده، هفته قبل كارى كرد كه قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند.

ظاهراً «ايكر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به يك رستوران رفته بود كه در آنجا با يك نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرك بيمار به محض ديدن دروازه بان افسانه اى اسپانيا به سراغ او مى رود و مى گويد:

«آقاى كاسياس ... در روز بازى با پرتغال، تو به اين خاطر موفق شدى پنالتى ها را دريافت كنى كه من و بقيه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنايى، برايت دعا كرديم!»

ايكر كاسياس كه به سختى جلوى اشكش را مى گيرد از پسرك تشكر مى كند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گيرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «كاسياس بزرگ» وارد مدرسه مذكور مى شود و در ميان بهت وحيرت مسئولان مدرسه - و شادى زايد الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گويد:

« من آمدم اينجا تا براى دعاهايى كه در حقم كردين كه پنالتى را بگيرم، شخصاً از شما تشكر كنم!»

بچه هاى مدرسه كه از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ايكر» حلقه مى زنند و با او عكس مى اندازند و امضا مى گيرند و ... كه ناگهان يكى از بچه ها به او مى گويد:

« آقاى كاسياس توميتونى پنالتى مرا هم بگيرى؟»

ايكر نيز بلافاصله از داخل ماشينش لباس هاى تمرين را درآورده و برتن مى كند و همراه بچه ها به زمين چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها اين فرصت را مى دهد كه هركدام به او يك پنالتى بزنند و ...

ايكر كاسياس ۲ ساعت و نيم در آن مدرسه مى ماند تا تك تك بچه هاى بيمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند و ...؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

""دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت: نگرانی امروز ما سرعت علم در ایران است چرا که این سرعت آن قدر زیاد است که کشورهای دیگر نسبت به ما عقب می‌مانند و ما از این امر نگران هستیم.""


دو نفر مست و پاتیل آخر شب راهی خانه شان بودند که وارد یک کوچه بن بست شدند و رسیدند ته کوچه.
اولی به دومی گفت بیا دیوار رو هل بدیم و بریم جلو! کت هاشان را در آورند و گذاشتند کنار دیوار و شروع کردن دیوار را فشار دادند.
دزدی رسید و آنها را سرگرم دید. کت هاشان را برداشت و رفت. بعد از چند دقیقه ای یکی از مست ها نگاه کرد و دید از کت هاشان خبری نیست. رو کرد به رفیقش وگفت خیلی جلو رفتیم. بهتره برگردیم و کت هامان را بیاوریم!!
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Samaneh »

اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي‌داشت و به محل کار مي‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه مي‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک مي‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار مي‌آمدند.
روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى اين که ما زود مي‌رسيم و وقت براى پياده‌رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر مي‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمي‌کني؟
ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
sajjad
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 266
تاریخ عضویت: جمعه 27 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: کرج
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط sajjad »

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر به این صورت زندگی مشترکی داشتند:
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند؛ مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود، اما سرانجام یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. آنان در حالی که امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را درباره آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ۹۵هزار دلار در آن دید.
پیرمرد در این خصوص از همسرش پرسید. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج را گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. اوبه من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد از سرازیر شدن اشک هایش جلوگیری کند.
فقط ۲ عروسک در جعبه بود.پس همسرش فقط۲بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجید بود. از این بابت در دلش شادمان شد و رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟؟جریان اینها چیست؟؟
پیرزن در پاسخ گفت:«آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام»
وطن یعنی چه آباد و چه ویران ،وطن یعنی همین جا یعنی ایران.
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

امروز که ایمیلمو چک کردم دیدم یکی از دوستان برام این ایمیل و فرستادن
و البته این توضیح رو هم خودشون داده بودن

یه روز که خیلی حالم بد بود،تو گوگل "خدا" رو جستجو کردم.این صفحه رو پیدا کردم.خیلی آرومم کرد


فولاد و آهنگر

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگی‌ات بهتر نشده!»


آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:

«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زباله‌های کارگاه می‌اندازم.»

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

«می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد؛ اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛ اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن »
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 2 مهمان