داستان کوتاه!

ارسال پست
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

حا کمی از برخي شهرها بازديد می كرد
و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است!
هيچ كس شكايتي نكرد، کسی برنخاست که بگويد: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟
تنها صدائی ازميان جمع که پرسيد: عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

اين داستان طنز نشان از کمال هوشمندي و ابتکار و خلاقيت و نبوغ هموطنان ايراني بخصوص در مورد استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي داردتصویر

سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چكار مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريكايي ها و گفت:بليط لطفا!!!!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Samaneh »

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها , افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان
حدوداً
35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد رو

كرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده , خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,

ديگه با هزار خواهش و تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به آسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد آمدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به در و ديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم .
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

چند وقت پیش که هنوز ترم تموم نشده بود و قوچان بودم آخر هفته بود و میخواستم برم بجنورد اما چون دیر وقت بود و حوصله اتوبوس رو نداشتم تصمیم گرفتم با سواری برم
تو ماشینی که من سوار شدم به جز راننده که کامل مردی بود سایر مسافرا هم سن و سال خودم بودن
هنوز کمی از قوچان رد نشده بودیم که متوجه ایست و بازرسی سیار نیروی انتظامی شدیم، نمیدونم دنبال چی بودن اما جلو ماشین هایی که مشکوک بودن رو میگرفتن و همه قسمت های ماشین از جمله صندوق عقب و داشبورد و حتی وسایل جیب سرنشین ماشین رو هم میگشتن!
چون تو ماشین ما خانومی نبود و مشخص بود طرف راننده ست و ما هم مسافر سربازی که تو جاده بود به ما هم ایست داد
وقتی ماشین از حرکت ایستاد و از ماشین پیاده شدیم متوجه شدم که جلو و پشت سرمون حدود 10تا ماشین رو مثل ما متوقف کردن و مامورین انتظامی مشغول گشتشون هستن
نوبت به ماشین ما که رسید سربازی حدودا 19،20 ساله اومد جلو کل صندوق عقب و داخل ماشین رو گشتن و نوبت به ما که سوار ماشین بودیم رسید که ما رو هم بگرده
اما خوب چون هیچ کاری رو بدون علت نمیتونم قبول کنم وقتی سربازه اومد داخل کیفم رو بگرده گفتم: سرکار جسارت نباشه اما اگه میشه اول حکم بازرسی و تفتیش رو به من نشون بده بعد.
این گفته من واسه طرف مث فحش ناموسی طلقی شد! صداش رو برد بالا و با لحنی طلبکارانه گفت: مگه جناب سروان رو نمی بینی؟!
گفتم خب که چی؟!
گفت: خودش حکم تفتیشه دیگه!!!
خیلی حرف داری برو از خودش بگیر
این حرفش واسم خیلی سنگین بود ولی چون این کارم صدای بقیه مسافرا رو در آورده که بابا بیخیال وقت ما رو نگیر، حوصله داری؟،بذا کلکش کنده شه بریم و............
مجبور شدم سکوت کنم و بذارم من رو هم بازرسی کنن
اما واسم یک سوال بی جواب موند؟
اشکال کار از کی و کجا بود؟
از من که میخواستم حقم رو بدونم و اینکه به چه حکمی باید تفتیش بشم؟
از اون سربازه؟
یا از مردمی که بدون هیچ سوالی و دلیلی میذاشتن هم خودشون هم ماشینشون بازرسی بشه؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

amin نوشته شده:چند وقت پیش که هنوز ترم تموم نشده بود و قوچان بودم آخر هفته بود و میخواستم برم بجنورد اما چون دیر وقت بود و حوصله اتوبوس رو نداشتم تصمیم گرفتم با سواری برم
تو ماشینی که من سوار شدم به جز راننده که کامل مردی بود سایر مسافرا هم سن و سال خودم بودن
هنوز کمی از قوچان رد نشده بودیم که متوجه ایست و بازرسی سیار نیروی انتظامی شدیم، نمیدونم دنبال چی بودن اما جلو ماشین هایی که مشکوک بودن رو میگرفتن و همه قسمت های ماشین از جمله صندوق عقب و داشبورد و حتی وسایل جیب سرنشین ماشین رو هم میگشتن!
چون تو ماشین ما خانومی نبود و مشخص بود طرف راننده ست و ما هم مسافر سربازی که تو جاده بود به ما هم ایست داد
وقتی ماشین از حرکت ایستاد و از ماشین پیاده شدیم متوجه شدم که جلو و پشت سرمون حدود 10تا ماشین رو مثل ما متوقف کردن و مامورین انتظامی مشغول گشتشون هستن
نوبت به ماشین ما که رسید سربازی حدودا 19،20 ساله اومد جلو کل صندوق عقب و داخل ماشین رو گشتن و نوبت به ما که سوار ماشین بودیم رسید که ما رو هم بگرده
اما خوب چون هیچ کاری رو بدون علت نمیتونم قبول کنم وقتی سربازه اومد داخل کیفم رو بگرده گفتم: سرکار جسارت نباشه اما اگه میشه اول حکم بازرسی و تفتیش رو به من نشون بده بعد.
این گفته من واسه طرف مث فحش ناموسی طلقی شد! صداش رو برد بالا و با لحنی طلبکارانه گفت: مگه جناب سروان رو نمی بینی؟!
گفتم خب که چی؟!
گفت: خودش حکم تفتیشه دیگه!!!
خیلی حرف داری برو از خودش بگیر
این حرفش واسم خیلی سنگین بود ولی چون این کارم صدای بقیه مسافرا رو در آورده که بابا بیخیال وقت ما رو نگیر، حوصله داری؟،بذا کلکش کنده شه بریم و............
مجبور شدم سکوت کنم و بذارم من رو هم بازرسی کنن
اما واسم یک سوال بی جواب موند؟
اشکال کار از کی و کجا بود؟
از من که میخواستم حقم رو بدونم و اینکه به چه حکمی باید تفتیش بشم؟
از اون سربازه؟
یا از مردمی که بدون هیچ سوالی و دلیلی میذاشتن هم خودشون هم ماشینشون بازرسی بشه؟
اشكال از جاييه كه باعث شده اون سرباز فكر كنه، سروان يعني حق؛ وگرنه اضافه خدمت.
اون سروان فكر كنه قانون درست مي كنه، وگرنه قانون اونو درست مي كنه.
بقيه مسافرا فكر كنن بايد اينكار انجام بشه، حالا زودتر بهتر، وگرنه وقتشون گرفته ميشه.
اشكال از جاييه كه ما قانون نداريم، از جايي كه فرهنگ ما خيلي وقته نابود شده.
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

Cyrus نوشته شده:
اشكال از جاييه كه باعث شده اون سرباز فكر كنه، سروان يعني حق؛ وگرنه اضافه خدمت.
اون سروان فكر كنه قانون درست مي كنه، وگرنه قانون اونو درست مي كنه.
بقيه مسافرا فكر كنن بايد اينكار انجام بشه، حالا زودتر بهتر، وگرنه وقتشون گرفته ميشه.
اشكال از جاييه كه ما قانون نداريم، از جايي كه فرهنگ ما خيلي وقته نابود شده.

با سه خط اول فرمایشتون موافقم
ولی آخری و زیاد نه
راستش فکر میکنم ما قانون داریم ولی خیلی جاها مجری درست قانون نداریم... نمونش و به وفور تو نیروی محترم انتظامی میبینیم
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

نه اتفاقا خانوم!
قانوني كه هر كسي به راحتي هر زماني كه دلش بخواد به نفع خودش تغييرش بده، قانوني كه با پول به راحتي حق رو ناحق كنه، ديگه قانون نيست، كشكه.
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

قانون رو یکی مثل من و شما وضع کرده تا راحت باشیم
اونوقت دوباره یکی مثل من و شما اونو انعطاف پذیر کرده که راحت باشه
خیلی از جاها اصل قانونی که داریم بی نقصه ولی کجا بی نقص اجرا میشه؟!!

قانونا طرف بدون حکم نمیتونه وارد حریم شخصی کسی بشه
ولی وقتی یه مجری قانون میاد تو رسانه از نقض قانونش حرف میزنه دیگه مشکل قانون نیست
مثلا همین طرح پاکسازی پشت بوم منازل!!!
طرف تو 20:30 با افتخار میگه اگه صاحب خونه خونه نباشه یا در و باز نکنه ما به طریق راپل میریم و کارمونو انجام میدیم!!

کلی هم پزشو میده که کارمو با جدیت انجام دادم...تصویر
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

مشکل خیلی عمیق تر ازین چیزی ه که شما میگین!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت"

پست توسط Samaneh »

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
mohammadreza
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 1052
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط mohammadreza »

hiva نوشته شده:قانون رو یکی مثل من و شما وضع کرده تا راحت باشیم
اونوقت دوباره یکی مثل من و شما اونو انعطاف پذیر کرده که راحت باشه
خیلی از جاها اصل قانونی که داریم بی نقصه ولی کجا بی نقص اجرا میشه؟!!
مشکل اینه که قانون رو یکی مثل من و شما وضع نکرده
وگرنه خیلی از بندهاش تغییر می کرد
...Act like a Champion, Be a Champion
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

داستان مدیریت ایرانی و مدیریت ژاپنی!

پست توسط Mohades »

داستان زیر طنز تلخی است که هر روز در مدیریت ایرانی دور و برمان شاهد آن هستیم.

يه روز يه تيم قايقراني ايراني تصميم مي گيرد كه با يك تيم ژاپني در يك مسابقه سرعت شركت كنند. هر دو تيم توافق مي كنند كه سالي يك بار با هم رقابت كنند ....

هر تيم شامل 8 نفر بود ...
در روزهاي قبل از اولين مسابقه هر دو تيم خيلي خيلي زياد تلاش مي كردند كه براي مسابقه به بيشترين آمادگي برسند .

تصویر

روز مسابقه فرا مي رسد و رقابت آغاز مي شود . هر دو تيم شانه به شانه هم به پيش مي رفتند و درحالي كه قايقها خيلي نزديك به هم بودند ، تيم ژاپني با يك مايل اختلاف زودتر از خط پايان مي گذرد و برنده مسابقه مي شود ...

بازيكن هاي تيم ايران از اين شكست حسابي ناراحت مي شوند و با حالتي افسرده از مسابقه بر مي گردند ...

تصویر

مسوولان تيم ايران تصميم مي گيرند كاري كنند كه در رقابت سال آينده حتما پيروز بشند ؛ براي همين يك تيم آناليزور استخدام مي كنند براي بررسي علل شكست و پيشنهاد دادن راه كارها و روشهاي جديد براي پيروزي ...

تصویر

بعد از تحقيقات گسترده ،‌ تيم تحقيق متوجه اين نكته مهم شدند كه در تيم ژاپن ، 7 نفر پارو زن بوده اند و يك نفر كاپيتان ...
تصویر

و خب البته در تيم ايران 7 نفر كاپيتان بوده اند و يك نفر پارو زن ...!!!


تصویر[CENTER]********[/CENTER]

اين نتايج مديريت تيم را به فكر فرو برد ؛ مديران تيم تصميم گرفتند كه مشاوراني را استخدام كنند كه يك ساختار جديدي را براي تيم طراحي كنند ..

بعد از چندين ماه مشاوران به اين نتيجه رسيدند كه تيم ايران به اين دليل كه كاپيتان هاي خيلي زياد و پارو زن هاي خيلي كمي داشته شكست خورده ، درپايان بررسي ها مشاوران يك پيشنهاد مشخص داشتند : ساختار تيم ايران بايد تغيير كند !
تصویر

از آن روز به بعد با ارائه راه كار مشاورين تيم ايران چنين تركيبي پيدا كرد : 4 نفر به عنوان كاپيتان ، 2 نفر يه عنوان مدير ، ‌1 نفر به عنوان مدير ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر اين مشاورين پيشنهاد كردند براي بهبود كاركرد پارو زن ، حتما يايد پاروزني با صلاحيت و توانايي بهتر در تيم به كارگرفته شود ! ...........

تصویر[CENTER]**********[/CENTER]
و در مسابقه سال بعد تيم ژاپن با دو مايل اختلاف پيروز مي شود ...!

تصویر

بعد از شكست در دومين مسابقه ، مديران تيم كه خيلي ناراحت بودند در اولين گام خيلي سريع پارو زن را از تيم اخراج مي كنند ، زيرا به اين نتيجه رسيدند كه پارو زن كارايي لازم را در تيم نداشته است .
تصویر

اما در مقابل از مدير ارشد و 2 نفر مدير تيم خود قدرداني مي كنند و جوايزي را به آنها مي دهند ، براي اينكه اعتقاد داشتند كه آنها انگيزه خيلي خوبي را در تيم ايجاد كردند و در مرحله آماده سازي زحمات زيادي كشيده اند ...

تصویر

مديران تيم ايران در پايان به اين نتيجه رسيدند كه تيم آناليز كه به خوبي به بررسي دلايل شكست پرداخته بودند ، تيم مشاوران هم كه استراتژي و ساختار خيلي خوبي براي تيم طراحي كرده بودند و مديران تيم هم كه به خوبي انگيزه لازم را در تيم ايجاد ايجاد كرده بودند ، پس حتما يكي از دلايل اين شكست ها ، ناكارامدي ابزار و وسايل استفاده شده بوده است (!!!) و براي بهبود كار و گرفتن نتيجه در مسابقه سال آينده بايد وسايل استفاده شده در مسابقه را تغيير دهند ، در نتيجه :

تيم ايران اين روزها در حال طراحي يك " قايق " جديد است .... !!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

داستان قشنگی بود خیلی ممنون

خانوم اجازه!
ما ازین داستان نتیجه میگیریم تو ایران هیچ وقت نباید پارو زنه باشیم چون نه تنها آخرش ازت تقدیر نمیشه بلکه همه کاسه کوزه ها هم سر تو خراب میشه شاید هم بر اساس یک حکم دینی و فتوا یکی از علما..........!!تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Mohades »

amin نوشته شده:داستان قشنگی بود خیلی ممنون

خانوم اجازه!
ما ازین داستان نتیجه میگیریم تو ایران هیچ وقت نباید پارو زنه باشیم چون نه تنها آخرش ازت تقدیر نمیشه بلکه همه کاسه کوزه ها هم سر تو خراب میشه شاید هم بر اساس یک حکم دینی و فتوا یکی از علما..........!!تصویر
خواهش میکنمتصویر

آورین!
تمام سعیتونو بکنین از اول همون مدیر ارشده باشینتصویر
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه! طنز

پست توسط Samaneh »

يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته،
يهو ميبينه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خيلی شاكی ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد!
ديگه پاک قاطی می کنه با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه.
همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!!
طرف كم مياره، ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده . خلاصه دوتایی واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه :
والله ... داداش... خدا پدرت رو بيامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 3 مهمان