مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

ارسال پست
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Mohades »

بعد از مدتها رنگ باران را دیدم

دلم هوای باران داشت ولی ...

باران های بی تو زمخت اند ، می کُــــــــشند ، دودمان به باد می دهند


همیشه ... همه یِ باران ها خوب نیستنــــــد...
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

باز یا بسته ...

چه فرق می کند؟
پنجره ... زخم ِ همیشگی ِ دیوار است...
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

[CENTER]تصویر[/CENTER]
خانه های قدیمی را دوست دارم
چایی همیشه دم است
روی سماور
توی قوری
در ِخانه همیشه باز است
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد
غذاها ساده و خانگی است
بویش نیازی به هود ندارد
عطرش تا هفت خانه می رود
کسی نان خشکه ندارد
نان برکت سفره است
مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند
دلخوری ها مشاوره نمی خواهد
دوستی ها حساب و کتاب ندارد
سلام ها اینقدر معنا ندارد
سلام گرگی وجود ندارد
افسردگی بیماری نایابی است ...

خانه های قدیمی را دوست دارم...
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

گفت ؛

اینطوری نباش !

اینطوری در جا نزن !

کسی که خاطره هاش بیشتر از آرزوهاشه ،کسی که مـــدام به خاطره هاش فکر میکنه ، یعنی داره درجا میزنه...! تو اینطوری نباش ! تو درجا نزن !

گفتم ؛

آرزوی من ... موندن ِ خاطره ها م ِ ...
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

مـــــن،

نبودنت را ، تــــــاب می آورم

رفتنت را ، تحمـــــّل میکنم . . .

فراموش شدنم را ، بــــاور میکنم . . .

امــــــا . . . . . .

فــــــراموش کردنــــــت . . .


دیگر . . . کـــــا رِ مــــــن نــــــیست . . . .
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط amin »

به هرکه می گویم “تـــــــــو” به خودش می گیرد!

چه ساده اند اینها ! نمیدانند هیچکس برای من “تــــــــو” نمیشود . . .
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

نمیدونم تا حالا شده کنار دیوار ی دبستان ،ی مسیری که بهتون فرصت گوش دادن به کلاسهای درس و بده ،قدم بزنید یا نه ؟
ولی من هر هفته به لطف 6 واحد ِ هنوز تموم نشده این مسیر و میرم ...

حس عجیبیه ؛
ی حس خوب ؛
ی فراموشی هر چیزی که هست و نیست ؛
ی دور شدن و توجه نکردن به اطرافت و نشنیدن و ندیدن هر چیزی جز صدای مدرسه ؛
ی حواستو جمع ِ جمع کردن برای اینکه بتونی بشنویش ؛
ی حسی که اینقـــــــدر دوسش داری که به خاطرش وقتی به اول کوچه میرسی سرعتت و زیاد میکنی که هر چه زودتر برسی به اول همون مسیر ؛
ی حسی که به خاطرش این قدر قدم هات آروم میشه که ...


و امروز اون حس با صدای کلاسی که میخوند باز باران ، با ترانه ، با گوهر های فراوان ،میخورد بر بام خانه ... ؛
ی حسی بود که ..




باز باران و آهنگ زیبای اون در فیلم خواهران غریب با یادی از مرحوم خسرو شکیبایی که روحش شاد.


تصویر

[CENTER]تصویر[/CENTER][LEFT]تصویر[/LEFT]




[CENTER]بازباران[/CENTER]
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

بچه که بودم همیشه با دیدن ی فیلم تلخ ، برای سرنوشت بازیگر اون فیلم گریه میکردم و مادرم برای اینکه آرومم کنه میگفت " این فقط ی فیلمه " ..
حالا که ظاهرا ! بزرگ شدم ، با دیدین این فیلما برای سرنوشت ده ها یا صد ها یا شایدم هزاران نفری که اون بازیگر نشسته جاشون گریه میکنم ... و گاهی هم شاید .. برای خودم ؛ ولی این بار هیچ کس بهم نمیگه که " این فقط ی فیلمه " .
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
jack
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 135
تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: خونه
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط jack »

تصویر
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط amin »

یک ترم دیگر هم گذشت و فقط
یکی دیگر...
یکی دیگر تا رهایی!
تا تمام شدن این تکراری های تکراری!
این روز ها باورم نمیشود واژه دلتنگ شدن برای این روزها را!
شاید اینجا باشد که میگویند این نیز بگذرد!
و از تو ای قوچان!
ای برچسب تمام بازندگی هایم درین پنج سال
از همان آغاز تا همین پایان!
از تو جز خاطراتی محو که در ته اندرون سیاهچاله های ذهنم مدفون خواهم کرد نخواهد ماند
ودوستانم را
با تمام خوبی ها وخوبی هایشان
با تمام خاطرات و یادبودهایشان همچون ستاره های پر نور ازین شب های تیره برخواهم چید و درون باغچه ی سرسبز و زلال رویاهایم خواهم کاشت وهرز گاهی چند از مشاهده رشد و پرباریشان سرشار از شور و شعف و شادمانی
خواهم شد
این باغ بی آفت باد!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

برام بهترین بود ..
بهترین معلم .. بهترین تو تمام دوران تحصیل .. فقط از زبان نمیگفت ... از خاطراتش تو دانشگاه کمبریج هم میگفت .. از خوب بودن .. درست بودن .. از احترام .. از کمک کردن .. اعتمادکردن .. دوست داشتن ... از زندگی کردن ِ واقعی میگفت ..
همیشه یادمه که ی روزی سر جلسه امتحان رفت بیرون و وقتی میخواست بیاد تو در زد .. در زدو اومد تو کلاس ..که این کارش ی چیزایی رو بهم فهموند .. که این کارش برام خیلی ارزش داشت ...

اما ...

پس چی شد .. چی شد این بهترین گفتنت .. چی شد که دیگه خبری از این بهترین و بقیه بهترین هات نگرفتی .. چی شد که الان ..بعد از یک سال .. بعد از یک سال ، باید بفهمی حالِ بدِ این بهترینو .. بفهمی که خسته ست .. خیلی هم خسته ست .. که یک سال ِ دلش گرفته .. که یک سال گذشته و تو بیخبری از نبودِ زیباش .. زیبایی که همیشه برای اون حاچ خانوم بود .. کسی که همیشه تو کلاس ازش میگفت ..میگفت که 8 سال ِبرای رسیدن به حاچ خانوم صبر کرده .. میگفت که اجازه نمیدادن و اونم برای دیدینش همیشه پشت پنجره ی خونه شون وامیستاد تا شاید بتونه ببینتش .. نمیگفت ، ولی میفهمیدی که خیلی دوسش داره ...
حالا چی شد .. چی شد که الان باید بفهمی ساله پیش ..بعد از شاید 50 سال بودن در کنارش .. زیبا درست روزی که برای درمان رفته بود جایی تا شاید بشه بیشتر در کنار بهترینت باشه... برای همیشه رفت .. رفت و با رفتنش بهترینت دلش شکست .. دلش شکست و دیگه درس نداد .


نمیدونم چی شد .. فقط فهمیدم که خیلی بی معرفتم ...




پ.ن :

معلمی داشتم که بهترین بود برام ، که هنوزم بهترینه
میخوام اگه میشه برای آرامش زیباترینش دعا کنید
برای خستگی خودش هم لطفا

ممنون
...
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:


"چندين سال قبل براي تحصيل وارد دانشگاه سانتا کلارای کالیفرنیا، شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختری كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم... "
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Mohades »

[JUSTIFY]جملات متداول دیگران در واکنش به چاق و لاغر شدن ما:[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]در واکنش به لاغری: "چه لاغر شدی!" (با لحن: ای طفلک رنج کشیده کم غذا! چی تو رو به این روز درآورده؟)[/JUSTIFY]
[JUSTIFY]در واکنش به چاقی: "چاق شدیا!" (با لحن: ای ناقلا! خوب مفت می خوری و می خوابی!) [/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
[/JUSTIFY]

[JUSTIFY]ما وقتی به فاصله 2 ساعت هر دو نوعش رو میشنویم! : اولی : تصویر دومی:تصویر کلا : تصویر[/JUSTIFY]
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط Samaneh »

[CENTER]تصویر[/CENTER]کنارش نشسته بودم که هر دو تاشون اومدن سمتم ، تا رسیدن به من نشستن و انگشت کوچیکشون و سریع زدن به سنگ قبرش و بعدم رفتن سراغ همسایش ، همسایش همون همدمش بود که نخواسته بود حتی اینجا هم طعم تنهایی و بچشه ، بعد هردوشون واستادن و من و نگاه کردن .. چند ثانیه ای نگاهشون کردم و وقتی دیدم دارن به ظرف میوه و کیک روی سنگ قبرا نگاه میکنن تازه فهمیدم ساک بزرگ توی دستشون و زدنِ به سنگ قبر واسه چی بود ،ظرف میوه و کیک و به سمتشون تعارف کردم ،فهمیدم چشمشون کیکارو گرفته بود چون به ظرف میوه دستم نزدن ، کیکاشون و گرفتن و گذاشتن توی ساکشون و شروع کردن به اینور و اونور و نگاه کردن.نمیدونم چرا ولی دوست داشتم ی عکس یادگاری ازشون داشته باشم ؛ دوربینمو برداشتم و بدون اینکه بفهمن ، چنتا عکس ازشون گرفتم که یهو برگشتن و منو نگاه کردن ،بهشون گفتم میخواین ازتون عکس بگیرم ؟ ذوق کردن و ی ژست گرفتن و واستادن تا عکسو بگیرم ، بعدم دوباره شروع کردن به گشت و گذار و رفتن سراغ بقیه ی آدما و سنگا .
یاد دوران کودکیم افتادم که همیشه بهم میگفتن اگه این کارو کنی فلان میشه ، یا فلان کادورو بهت میدیم ...
انگار به اونا هم گفته بودن باید انگشتتونو بزنید به سنگ قبرا تا آدما بهتون خوراکی بدن .

تو اون جمع فقط اونا بودن که میخندیدن ..
فقط اونا بودن که از پر شدن ساکشون شاد بودن ..
حتی آدم بزرگایی هم که مثل اونا ی ساک بزرگ دستشون بود شاد نبودن ...

مراسم برات - بیرجند - خرداد 93
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: مختصر ( بر اساس دیده ها و شنیده ها )

پست توسط amin »

سخت بودن تلفظ و املا فامیل ما هم داستانی شده واسه خودش!
همین چند وقت پیش بود، حدودا دو هفته پیش
ساعت حدود 4 بعداز ظهر بود و من غرق خواب که بابام بیدارم کرد و بنا به قرار قبلی تا دفتر همراهی شون کردم
داشتم بر میگرشتم و همچنان غرق خواب که یک آن دیدم افسر تابلو ایستش رو گرفت سمتم که ماشین رو نگه دارم (چون عجله ای راه افتاده بودم بر خلاف 364 روز قبلش! که محال بود تا سر کوچه مون هم بخوام برم اینجوری برم نه گواهینامه همراهم بود نه کارت ماشین و نه کمربندم رو بسته بودم!)
منم خیلی خوشحال زدم کنار و کمربند رو بستم منتظر شدم افسره خودش بیاد!
هیچ وقت اون مسیر افسر راهبر نبود و نخواهد بود! اِلا اون روز!
وقتی اومد کنار ماشین شیشه رو دادم پایین و گفتم: جانم؟!
افسره: گواهینامه ، کارت ماشین
در حالی که جیب هام رو میگشتم گفتم: متاسفانه هیچی همرام نیست
افسره: یعنی هیچ کارت شناسایی همرات نیست!؟
من: نه شرمنده هم هیچی همرام نیست!
افسره: شماره سریال گواهینامه ت رو حفظی؟
(عجب توقع هایی دارن مردم ها!!! من شماره کارت بانکیم رو هم به زور حفظم!)
من: بگید چند رقمه شاید یادم اومدتصویر
افسره:(جمله ای که معمولا این وقت ها میگن) طبق قانون الان باید ماشین توقیف بشه و بره پارکینگ ولی من کمترین جریمه رو برات لحاظ میکنم و شروع کرد به نوشتن جریمه
و اسمم رو پرسید
من: امین برفه ئی
افسره: امینِ چی؟
من: برفه ئی
افسره: چی؟
میخواستم بگم مدرسان شریف گفتم لج میکنه دوباره به صورت بخش بخش گفتم: بر فه ئی
افسره: براتی!
خلاصه هیچی دیگه دیدم هرچی میگم یه چیز دیگه میشنوه برگه جریمه رو گرفتم و خودم ، خودم رو 30 تومن جریمه کردم!

نکته اخلاقی داستان:
+یک مزیتی دارن خوش شانسانی چون من! که هیچ وقتِ هیچ وقت قانون رو زیر پا نمیذاریم و همیشه به قانون احترام میذاریم چون کار دقیقا همون یک بار اتفاق می افتهتصویر
++ خداییش فامیل به این آسونی! یعنی عقده به دل موندم یک جا فامیلم رو بگم و طرف مقابل دوباره نپرسه!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان