سه داستان کوتاه و خواندنی

ارسال پست
نمایه کاربر
shahin
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 145
تاریخ عضویت: چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: نوشهر
تماس:

سه داستان کوتاه و خواندنی

پست توسط shahin »

داستان اول : هوشمندانه سوال کنید

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم

»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !


داستان دوم : مادر …

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد

صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن

با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .

داستان سوم : اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
نمایه کاربر
shahin
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 145
تاریخ عضویت: چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
محل اقامت: نوشهر
تماس:

پست توسط shahin »

تفاوت احمق و ديوانه

مردی هنگام رانندگی، ماشينش درست جلوی نرده هاي يک تيمارستان پنچر شد و تصميم گرفت همونجا به لاستيك پنچرو عوض كنه

در حين كار، يه ماشين به سرعت از روی مهره‌های چرخ که رو زمين بودن رد شدو اونا رو تو جوي آب پرت كرد، آب هم مهره‌ها را برد. مرد حيرون مونده بود که چکار کنه.

بالاخره تصميم گرفت که ماشينشو همونجا رها کنه و برای خريد مهره چرخ بره در مغازه كه يهو يکی از ديوونه‌ها که از پشت نرده‌های حياط تيمارستان نظاره‌گر اين ماجرا بود، صداش زد و گفت:

يكي يه مهره از اون 3 تا چرخ ديگه بازکن و اين چرخو با 3 تا مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی

مرد اولش توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گه و بهتره همين کارو بکنه. پس گوش به حرفش کرد و لاستيک زاپاسو بست. وقتي خواست حرکت کنه به ديوونه گفت: " خيلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟ "

ديوونه لبخندی زد و گفت : " من اينجام چون ديوونه‌ام. ولی احمق که نيستم !
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 27 مهمان