بز شما چیست؟

[Maryam]

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:



سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

[sajjad]

ما که بز نداریم چه کار کنیم

[Maryam]

واقعا خوش بحالتون که بز ندارین.

[mohammadreza]

من منظور داستان رو نفهمیدم
اگه میشه نتیجه ی اخلاقیش رو هم بگین

[Maryam]

تو زندگی هر انسانی وابستگی هایی وجود داره که مانع رشدش میشه؛باید این وابستگی ها یا به اصطلاح همون بزها رو بشناسیم و سعی کنیم از بین ببریمشون.

امیدوارم دیگه متوجه شده باشین.

درضمن دوباره توصیه میکنم فارسی عمومی ر هرچه سریعتر پاس کنید تا این استعاره ها رو متوجه شین!

[mohammadreza]

فکر کنم اونهایی که فارسی عمومی رو هم پاس کرده باشن این متن رو نفهمن
برای فهمیدن این متن باید دکترای ادبیات داشته باشیم

[Maryam]

پیامی که این متن داره خیلی مهمه. و هرکسی خودش و به تنهایی باید بهش برسه؛من اشتباه کردم توضیح دادم.

[sajjad]

پیام متن که واضح بود ها!!!!!!!!!!!

[mohammadreza]

حالا هی این فارسی عمومی رو به رخ من بکشید

[mahdi]

محمد رضا جان براي فهميدن اين متن نيازي به پاس كردن ادبيات نداريم. راستي ما بز داريم . اگه بكشيم يعني پولدار ميشيم.

[sajjad]

اگه قرار باشه هرکه بز بکشه پو لدارشه الان استاذ های ما کلی بنز داشتن

[mohammad mehdi]

این قدر به پسر عموم گیر الکی ندید.خب بنده خدا جنایت که نکرده فقط فارسی رو پاس نکرده.الان خودم براش توضیح می دم که کاملا متوجه بشه.نتیجه این داستان اینه که شما هر وقت با یکی لز مریدات رفتی سفر رو خدایی نکرده داخل بیابون گم شدی و مهمون کسی شدی بعد از اینکه کاملااز اونجادور شدی برو و هر چی داره و نداره از بین ببر تا اون شخص بتونه پیشرفت کنه.........الان دیگه مطمئنم که همه چی رو گرفتیok :lol:

[Maryam]

ممنون از توضیحات جامع و کاملتون!!!!

[mohammadreza]

قربونت پسرعمو
کاملا متوجه شدم

[sajjad]

وای به حال کسی که به شما کمک کنه