چند سال پيش گروهی از فروشندگان در شيکاگو برای شرکت در يک سخنرانی عازم سفر میشوند و همگی به همسران خود وعده میدهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.
در سخنرانی، بحث طولانی می شود طوری که حرکت هواپيما نزديک میشود و اين مسئله باعث میشود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، به يکباره به سمت فرودگاه هجوم بياورند. در زمانی که همه آنها میکوشيدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمينال فرودگاه رد شوند، پای يکی از آنان از روی بیدقتی به پايه ميز دکهای اصابت کرد و سيبهای روي آن، به زمين میريزند.
مسافران همه بیتفاوت از اين مسئله خود را به هواپيما میرسانند و در جای خود مینشينندو نفس راحتی میکشند که میتوانند به خانواده خود برسند.اما يک نفر از آنان میايستد و نظارهگر صحنه میشود.
او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی میکند و به دخترک سيب فروش کمک میکند که سيبها راجمع کند، آخر آن دخترک کور بود و اين کار برايش سخت.
آن مرد در حين جمعآوری سيبها متوجه میشود بعضی از سيبها له شدهاند و بعضیها کثيف؛ پس 10 دلار به دخترک میدهد و میگويد اين هم خسارت سيبهائی که من و دوستانم آنها را خراب کرديم.اميدوارم ناراحتتان نکرده باشيم.
مرد كمي ايستاد و بعد با گامهای بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک کرد،در اين هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در ميان جمعيت رو به او کرد و گفت:
ببينم، نکند شما حضرت عيسی (ع) هستيد؟!
مرد مات و متحير در جای خود ميخکوب شد....
دختر سیب فروش
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان