داستان فرعون و شیطان

ارسال پست
نمایه کاربر
maziar
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 173
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 2 آبان 1389, 8:30 pm
محل اقامت: مازندران
تماس:

داستان فرعون و شیطان

پست توسط maziar »

داستان فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعونپرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده نشوی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید
به بزرگتر از خودت احترام بذار، چون بیشتر از تو خوبی کرده...
و به کوچکتر از خودت احترام بذار، چون کمتر از تو گناه کرده...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان