داستان دختر دایی امین برفه ای
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
اه اه !
آقای برفه یی من واقعا عذر میخوام ، ببخشید ! آخه استرس داشتم ! نیست قاشق چنگالامو گم کرده بودم واسه همون احتمالا هول شدم ! تازه نصف شبم بود !خوابمم میومد دیگه !
حالا چه کاریه ! چرا برادرتون و صدا میکنید ! نکنید آقا ! آقا صداشون نکنید دیگه ! مسالمت آمیز حلش میکنیم خودمون ! اصلا میدونین چیه من تمایل ندارم برم اورست ... ، اصلا من از بچگی از اورست بدم میومده !
خب مرده باشه آقا ! من تو کل دوران زندگیم سوسکو این جوری ننداختم بالا که شما جوجه بیچاره رو انداختین !
جوجه رنگی ! عروسی!!! دل و روده ! وای خدا !
آقا شما داستانی که آخرش خوش ! تاکید میکنم خوش ! تموم بشه ندارین !؟
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
من ی نتیجه دیگه هم گرفتم !
شما کلا با جوجه ها مشکل دارین !
چی میشد به جای جوجه با مارمولک مشکل میداشتین !
شما کلا با جوجه ها مشکل دارین !
چی میشد به جای جوجه با مارمولک مشکل میداشتین !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
amin نوشته شده:با من بودین برفه!؟Afra نوشته شده:اجازه !
اول اینکه ! (نتیجم در همین حد بود !)
دوم اینکه ! خب آقای برفه ما هم 9 ساله بودیما ! آخه گناه داشت !
امین جان من از طرف جامعه ی مدیران ازت عذر خواهی می کنم
...Act like a Champion, Be a Champion
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
باریکلا پسرم دیگه!mohammadreza نوشته شده:ما نتیجه میگیریم که نباید قرص سرماخوردگی که واسه ی آدم هاست را به جوجه ها بخورانانیم !!!
و نباید حیوانات را اذیت کنیم
و با آنها شوخی های عشایری انجام دهیم
دیگه چه نتیجه ای میگیری؟
قربانت محسن جانMOHSEN نوشته شده:ما از این داستان نتیجه میگیریم آقای برفه ای هرچه دانته و ویکتور هوگو و هرچه نویسنده هست رو کرده تو جیبش و هر چه مقصد نهایی و ازین قبیل فیلم ها هست رو یه جای دیگه ...
و همین جا می خاستیم اعلام کنیم جناب برفه ای بسیار انسانی موقر ،شریف ، مهربان و محجوب هستن و ما نسبت به ایشون ارادتی اساسی داریم ولی اینو هم بدونن که گل بی خار خداست
به قول یک بنده خدایی من این همه نیستم
خودت و خودم خوب میدونیم هدف فقط تغییر حال و هوا_ امتحانا و گذاشتن یک لبخند رو لب بچه هاست
حالا هرکی میخواد هر فکری بکنه بکنه و هر اسمی میخواد رو ما بذاره!
ما کار خودمون رو میکنیم!
این عکسه از کجا؟!
دیدمش یاد اموات و گذشتگان افتادم
دیگه وحید جان وصله های تروریستی به ما نمیچسبه!!!vahid نوشته شده:
آهان! علاوه بر این ما هم نتیجه میگیریم ایده ی اصلی بازی angrybirds رو برای اولین بار برادران برفه ئی شکل دادن.بیا پرتش کنیم هوا بخوره زمین بهش بخندیم!
ما رو چیکار به واقعه 11 سبتامبر؟!
این جوجه ه خودش خودش رو زد به برج های دو قلو!
باور کن کار من نبود
پ ن پ !!!metanat نوشته شده:
" داداشم هم گفت: پ ن پ !!! "
مـــا از این داستان نتیجه میگریم که برادر ِ شما پ ن پ را کشف کردن ...
پس فکر کردین کی کشف کرده؟!
بزنم به تخته داداش من بوده دیگه!
بــــــــعله
نکنین این کار رو!Afra نوشته شده:خانوم کرابی وقت نداشتن اجازه بگیرن یهو نتیجشو میگن ! :
" نتیجه گرفتیم :
1.جوجه بازی بهتر از دوچرخه بازیه!
2.پرتاب جوجه ، بازیه مهیجیه ! اینقد که ی جوجه مرده رو به وجد میاره که ذوق مرگ شه ! پس ببین با جوجه زنده چه میکنه ! برگشتم خونه امتحان میکنم نتیجه کلی ترشو اعلام میکنم ! "
کودکی 9 ساله بودم!
چوطو؟!Cyrus نوشته شده:امين جان نيستي اجازه بگيرم ازت، حالا اين دفعه رو چشم پوشي كن.
من نتيجه گرفتم كه بايد در رابطه با دوستي با تو تجديد نظر كنم ، بعـــلـــه، اينجورياست.
آخه شما چرا هیچکدوم به خط اول داستان توجه نمیکنین!؟Ruhollah نوشته شده:و اما با اجازه از دوست گرامی...
من نتیجه گرفتم که تو ریشه هایی از سادیسم در خودت داری و باید سریعا به یک روانشناس با مهارت هیپنوتیزم مراجعه کنی...
بعد از اون خوشحالم که نه تو به شغل شریف طبابت مشغولی و نه عضو هلال احمر و گرنه...
یک سوال دیگه هم دارم داداشت الان مشغول به چه کاریست؟
در آخر وصیت میکنم که نذارید امین به جنازه من نزدیک بشه...
منتظر افشا شدن ابعاد دیگه از شخصیت مخفی امین هستیم...
کلاس سوم دبستان بودم
کودکی 9 بود
بودم
بودم
......
و این داستان مال اون زماناست نه مال امروزو یا دیروز!!
بــــــــــعله دقت کن پسرم
من یک نمره منفی جای اسمت میذارم تا دفعه بعد بیشتر دقت کنی
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
با من بودین برفه!؟Afra نوشته شده:اجازه !
اول اینکه ! (نتیجم در همین حد بود !)
دوم اینکه ! خب آقای برفه ما هم 9 ساله بودیما ! آخه گناه داشت !
نمیشه، مثل اینکه داداشم باید بیاد!
مصطفـــــــــــــــی!!
خب ما هم فکر کردیم مرده وگرنه حیوونکی رو اینقد بالا پایینش نمیکردیم!!!
من رو اینجوری نبینین
بچه گی هام خیلی احساساتی بودم
یادمه یک بار دیگه یک جایی عروسی بود که اونجام اتفاقا از شانس بد ما یکی ازین بچه های فامیل جوجه رنگیش رو آورده بود عروسی! جوجه اومد زیر پام بیچاره دل و روده ش ریخت بیرون خیلی واسش گریه کردم، خیلی تا حدی که حتی عروس و داماد هم اومدن بیرون ببینن من چمه!!!
البته این داستان مال خیلی قبل تر از اون یکی بود
هنوز مدرسه نمیرفتم
فکر کنم 5،6 سالم بود
Afra نوشته شده:
اه اه !
آقای برفه یی من واقعا عذر میخوام ، ببخشید ! آخه استرس داشتم ! نیست قاشق چنگالامو گم کرده بودم واسه همون احتمالا هول شدم ! تازه نصف شبم بود !خوابمم میومد دیگه !
حالا چه کاریه ! چرا برادرتون و صدا میکنید ! نکنید آقا ! آقا صداشون نکنید دیگه ! مسالمت آمیز حلش میکنیم خودمون ! اصلا میدونین چیه من تمایل ندارم برم اورست ... ، اصلا من از بچگی از اورست بدم میومده !
خب مرده باشه آقا ! من تو کل دوران زندگیم سوسکو این جوری ننداختم بالا که شما جوجه بیچاره رو انداختین !
جوجه رنگی ! عروسی!!! دل و روده ! وای خدا !
آقا شما داستانی که آخرش خوش ! تاکید میکنم خوش ! تموم بشه ندارین !؟
نگران نباشین
دنیا دنیا_ ارتباطاته!!
پرتتون نمیکنیم برین اورست!
با پست سفارشی میفرستیمتون
مطمئن هم هست!
دفه بعد انشا(همزه!)الله!
چرا اتفاقا داستان خوب هم هست که اتفاقا مربوط به جوجه هم میشه و خیلی هم رمانتیکه !
میخوایین بگم؟
کی من!؟Afra نوشته شده:من ی نتیجه دیگه هم گرفتم !
شما کلا با جوجه ها مشکل دارین !
چی میشد به جای جوجه با مارمولک مشکل میداشتین !
من عاشق جوجه هام
این حرکتمون هم به خاطر داغی بود که با رفتنش به دلمون گذاشت!
البته این در مورد آدم ها صدق نمیکنه خاطرتون جم!
مامولک هم آفریده خدا!
شما انیمیشن رنگو رو ببینین نظرتون در مورد این موجودات دوست داشتنی عوض میشه!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
نه دیگه دستتون درد نکنه داستان نمیخواد دیگه! دستتون درد میگیره ! ما هم که اصلا نمیخوایم شما بیافتین تو زحمت !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
بدلیل استقبال بیش از اندازه از ماجرای دختردایی ام و تلفنهای مکرری که از سراسر دینا!! به این جانب شد! بر آن شدم که عکس معظم له النا آواز دختردایی اینجانب را برای شما به نمایش بگذارم
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
نمیدونم چرا اینقدر که حواسمون به بزرگ شدن بچه ها هست متوجه گذران عمر خودمون نیستیم
سه سال گذشت...
دختر دایی سه سالم: النا خانم
[/IMG]
سه سال گذشت...
دختر دایی سه سالم: النا خانم
[/IMG]
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- vahid
- مدير بخش مهندسی برق
- پست: 409
- تاریخ عضویت: سهشنبه 31 فروردین 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: شیروان
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
اومدم تاپیک و دوباره از اولش خوندم...
وااااای کلی خاطره برام زنده شد.
واقعا زود گذشت. عجب دورانی داشتیم!!!
میگم امین جون اصن یادم باشه باید یه روز ک با میلاد بودم زنگ بزنیم بهت دوباره خاطره دخترداییت و برامون تعریف کنی!
وااااای کلی خاطره برام زنده شد.
واقعا زود گذشت. عجب دورانی داشتیم!!!
میگم امین جون اصن یادم باشه باید یه روز ک با میلاد بودم زنگ بزنیم بهت دوباره خاطره دخترداییت و برامون تعریف کنی!
خدایا
از تو ممنونم . . .
از تو ممنونم . . .
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
مرسی وحیدجانvahid نوشته شده:اومدم تاپیک و دوباره از اولش خوندم...
وااااای کلی خاطره برام زنده شد.
واقعا زود گذشت. عجب دورانی داشتیم!!!
میگم امین جون اصن یادم باشه باید یه روز ک با میلاد بودم زنگ بزنیم بهت دوباره خاطره دخترداییت و برامون تعریف کنی!
اتفاقا من هم همینکار رو کردم
و یکی یکی پست ها و جواب ها رو خوندم و این باعث سه حس متفاوت در من به وجود بیاد
حس اولم همین حس زنده شدن خاطرات بود
حس دوم حس افسوس خوردن و یکمی حس نگرانی.
افسوس خوردن به خاطر گذران عمر و دیگه تکرار نشدن این روز های خوب.
حس نگرانی کردم بیشتر برای خودم به خاطر این همه تغییر ازون موقع تا الان و بیشتر از جنبه شاد بودن و اینکه چطور میتونستم اون روزها با همین دلایل کوچیک شاد باشم و حس خوشحالی کنم ولی الان دیگه نمیتونم! و نمیدونم این دلیلش مقتضیات سنم ه واین دوران و واسه همه همینطوره یا فقط واسه من اینطوری ه!؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 8 مهمان