داستان دختر دایی امین برفه ای

ارسال پست
نمایه کاربر
milad
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 47
تاریخ عضویت: شنبه 10 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: shirvan
تماس:

داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط milad »

تو یه روز سرد زمستونی اقا امین میرن خونه ی پدر بزرگشون برحسب اتفاق دایی وزندایی عزیزشونم اونجا بودن بچشون بعد از کلی تلاش وهزینه ای که کرده بودن به دنیا اومده بود واقا امین صاحب یه دختر دایی ناز میشن بعدش اقا امین بغلش میکنه وجون دماغش چاله چوله داشته میگه چقد دماغش قره که در این هنگام زندایش ناراحت مبشه ومیگه به توکه نمیدیمش که در جواب امین خان میگه خیلی ام دلتون بخواد قد بلند چش ابی(امین مارو کشت اینقد اینو برای ما تعریف کرد گفتم تا همه بدونن تاشاید دست از سر کچل من برداره)
اندکی صبر سحر نزدیک است
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

حالا داستان دختر دایی من رو مینویسی!؟
یک حالی ازت بگیرم که کیف کنی! تصویر

اصل داستان اینه که من میخواستم به بچه ها این نکته آموزنده رو بگم که مامانا چقدر بچه هاشون رو دوست دارن! تصویر
حالا یکی دو سه جایی این رو تعریف کردم که از بد حادثه قبلا به تک تکشون گفته بودم!
خب حالا که بحث داستان شد داستان خنده دار ترین تنبیهی که یک استاد میتونه بکنه رو بگم:

در یک روز خشک پاییزی! که دوران ترمکی مون رو میگذروندیم سر کلاس برنامه نویسی بودیم که استاد بابایی میخواستن لپ تاپ شون رو به ویدئو پروژکتور وصل کنن (استاد بابایی که یادتون هست؟!) لپ لپ شون هر کاری کردن رو پروژکتور نیومد. این بود که تصمیم گرفتن از اطلاعات علمی بچه ها استفاده کنن!
استاد بابایی:" کی بلده این رو درست کنه؟!"
صدایی از ته کلاس:
"اوووووووووف لــــــــــــــــــــپ تـــــــــاااااااااااااپ!!
تصویر
و این صدایی نبود جز صدای آقای بهادری که باعث خنده بچه ها شد تصویر
آقای بابایی هم که از این موضوع خششون نیومده بود تصویر به آقای بهادری گفتن بیان پای تخته رو به بچه ها تا آخر ساعت سرپا وایستن تصویر
پای تخته اومدن آقا میلاد از یک طرف و نگاه کردنشون از اون جا به بچه ها از طرف دیگه باعث شد این بار کلاس منفجر شه از خنده! تصویر
و این باعث شد که استاد از تصمیم خودش منصرف شه و آقا میلاد بره سر جاش بشینه. تصویر


یادش بخیر چقدر اون روز خندیددیم
تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
milad
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 47
تاریخ عضویت: شنبه 10 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: shirvan
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط milad »

به هرحال ترم یک هرکس یه سوتی بزرگ میده خوب اینم سوتی من بود
اندکی صبر سحر نزدیک است
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

شما صوتی های دیگه هم دادی آقا میلاد! تصویر
نمونش ....... تصویر
بگم؟! تصویر
نمیگم! به جاش یک داستان دیگه تعریف میکنم البته این یکی مربوط میشه به آقا وحید که به داستان دختر دایی من لایک میزنه!

آقا وحید یک عادت جالبی دارن اونم عادت 45 دقیقه بعد بیدارم کنه! یعنی هر وقت میخواییم شروع کنیم به درس خوندن میخوابن و میگن:...... تصویر
البته این خوابیدن همانا دیگه بیدار نشدن همانا! تصویر
اگه دقت کرده باشین از میدون بلوار که یکم میاین پایین یک دفتر اسنادی هست به نام احمد پرنده تصویر
این تشابه اسمی من رو خیلی کنجکاو کرد که ببینم چه نسبت فامیلی بین آقا وحید ما با ایشون هست تصویر
از وحید که پرسیدم گفت که اجدادشون با هم نسبت داشتن.
و من با کلی تجسس تو تاریخ به این نتیجه رسیدم که تو اجداد آقا وحید اون قدیم ندیم ها دو تا داداش بودن که وجودشون متقارن بوده با کوچ آریایی ها از سیبری به شمال ایران!
وقتی این دو برادر با طایفه شون به شیروان میرسن جد آقا وحید که عادت 45 دقیقه دیگه بیدارم کن رو داشته
تصویر میخوابه که 45 دقیقه دیگه بیدار شه و به مسیرشون ادامه بدن اون یکی داداشش که میبینه جد وحید بیدار بشو نیست تصویر تصمیم میگیره که مسیرش رو از برادرش جدا کنه خلاصه دست زن و بچه ش رو میگیره و میان قوچان
و این گونه بود که بین پرنده ها جدایی افتاد!
تصویر
(با کمی اختصار برگرفته از تاریخ طبــــــــری!!)
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط MOHSEN »

وحید ،یعنی وقتی میخابی میگی یه ربع دیگه بیدارم کن، اونم با این وضع:


تصویر


دوست دارم سر یه ربع با همچین ابزاری بیدارت کنم:



تصویر
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط Mohades »

میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!تصویر
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

salia
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 310
تاریخ عضویت: شنبه 13 شهریور 1389, 7:30 pm
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط salia »

منم موافقم !بحث داره شخصی میشهتصویر
منتظر هیچ دستی در هیچ جای دنیا نبودم،

همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

hiva نوشته شده:میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!تصویر
اتفاقا!!!! تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشهتصویر
فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!

این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!

تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
mohammadreza
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 1052
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط mohammadreza »

amin نوشته شده:
salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشهتصویر
فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!

این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!

تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!

بله
باعث خنده ما هم شده

البته چندتا از بچه ها به خاطر شنیدن بیش از حد این داستان به مرز جنون رسیدن تصویر
...Act like a Champion, Be a Champion
نمایه کاربر
Mohades
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 656
تاریخ عضویت: شنبه 7 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: سبزوار
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط Mohades »

amin نوشته شده:
hiva نوشته شده:میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!تصویر
اتفاقا!!!! تصویر
این یعنی چی؟!؟!
اتفاقا عوض شده!؟!
اتفاقا عمرا عوض شه!؟!
اتفاقا دلشون هم بخواد که عوض شه!؟!
ادامه دارد آیا؟!
ندارد؟!
هیچ کدام؟!
mohammadreza نوشته شده:
amin نوشته شده:
salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشهتصویر
فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!

این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!

تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!

بله
باعث خنده ما هم شده

البته چندتا از بچه ها به خاطر شنیدن بیش از حد این داستان به مرز جنون رسیدن تصویر
چقد روحیه بچه ها حساس شده!!
اصلا چرا اتفاق به این مهمی در زندگی مستر برفه ای افتاده جهانی نشه؟!!تصویر
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]

[/CENTER]
[CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]

salia
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 310
تاریخ عضویت: شنبه 13 شهریور 1389, 7:30 pm
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط salia »

amin نوشته شده:
salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشهتصویر
فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!

این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!

تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!

تصویر
منتظر هیچ دستی در هیچ جای دنیا نبودم،

همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
نمایه کاربر
MOHSEN
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 274
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 25 مهر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط MOHSEN »

بزودی در این مکان داستانی جدید نقل خواهد شد
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

MOHSEN نوشته شده:بزودی در این مکان داستانی جدید نقل خواهد شد
با تشکر از آقا محسن که این فرصت رو به من دادنتصویر

قبل از اینکه داستان رو بگم توجه شما رو به نکات زیر جلب میکنم:

1-این داستان،یک داستان واقعی ست از سری خاطرات من و داداشمتصویر

2-این داستان یک داستان طنز و در عین حال حاوی پیام های پوچ گرایانه بوده و خواننده را به خودکشی و قتل وا میدارد لذا از همه کسانی که مبتلا به ناراحتی های قلبی،

افسردگی های مزمن و شیزوفرنی حاد میباشند توصیه میشود از خواندن این

داستان جدا خودداری فرمایندتصویر

3-عواقب خواندن این داستان اعم از قتل های مشکوک، خودکشی ،قتل های زنجیره ای و .... برعهده خواننده بوده و نویسنده هیچ گونه مسئولیتی را در این زمینه برعهده نمیگیردتصویر

با تشکر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »


با اجازه داداش گلم مصطفی:تصویر
یادمه سال سوم دبستان بودم و داداشم چهارم.تصویر
امتحان ها رو داده بودیم و تازه اول تابستون بود و برنامه کودک این آهنگ ه رو میذاشت:
تابستونه
فصل شادی و خنده
بچه ها توی کوچه گرم بازی مثل چندتا پرنده....
اون موقع ها تابستونا سرگرمی من و داداشم بعد برنامه کودک و درآوردن عکس های کتابامون با قیچی!! دوچرخمون بود
دوچرخه ای که هر روز خدا یک مرگش بود! یک روز پنچر بود یک روز زنجیر مینداخت و روز دیگه رکابش در می رفت
ولی همینجوریش چرخش واسمون میچرخیدتصویر
دنیامون همین دوچرخه ه بود
یادمه اون سال بابام سوپرایزمون کرد و واسمون یک چند تا جوجه خونگی گرفتن اونم چــــــــــــــندتا!!!!تصویر
و کلی ذوق مرگمون کردن!!!!تصویر
وسط های یک ظهر گرم تابستون بود! که دیدیم یکی از جوجه ها همچین گیجی ویجی میره!تصویر
من و داداشمم که مثل بیشتر بچه ها از بچگی دوست داشتیم دکتر مهندس بشیم! دست به کار شدیم و در حد عقل بچگی خودمون یک قرص سرماخوردگی تو
آب حل کردیم به خورد اون جوجه بی نوا دادیم!تصویر
یک روز نگذشته بود که دیدیم زبون بسته گوشه حیات افتاده و تکون نمیخوره!تصویر
اولش خیلی ناراحت شدیم ولی خب بعدش گفتیم تقدیره کاریش نمیشه کرد!تصویر
بعد از معاینات فنی و نتیجه قطعی ه صادره از پزشک قانونی! تصمیم گرفتیم خاکش کنیمتصویر
اما همینجا بود که با نگاهی سرشاراز خباثت رو به داداشم کردم و گفتم این دیگه دردی نمیفهمه نه؟!تصویر
داداشم هم گفت: پ ن پ !!!تصویر
گفتم: پس بیا یکم باهاش بازی کنیم!!تصویر
گفتش: چوطو!؟تصویر
گفتم: اینکه نمی فهمه مرده بیا پرتش کنیم هوا بخوره زمین بهش بخندیم!تصویر
داداشم هم چراغ سبز رو داد و حالا ننداز هوا کی بنداز!!!تصویر
خلاصه سرتون رو درد نیارم یک نیم ساعتی باهاش مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم و تصمیم گرفتیم خاکش کنیمتصویر
تو حیاط که نمیشد
اون موقع ها پشت خونمون یک زمین خاکی بود که بچه های کوچمون زمین فوتبالش کرده بودن و سرشون رو گرم کرده بود اما
بعدنا اونجا رو هم ساختن و بچه ها بی زمین فوتبال شدن!تصویر
تصمیم گرفتیم اون بغل مقل های این زمین فوتباله چالش کنیمتصویر
از لنگ جوجه ه گرفتم و در حالی که جوجه مرده تو هوا کله پا بود تلو تلو میخورد راهی _ زمین فوتباله شدیمتصویر
زحمت چاله یا میشه گفت قبر جوجه رو داداشم کشیدتصویر
همه چیز مهیا بود که جوجه مون رو خاک کنیم که در لحظه آخر دیدیم جوجه مون همه ی این مدت زنده بوده و
تازه اونجا جلو چشمون جون داد!!!!تصویرتصویرتصویر
این بود داستان من و داداشم و جوجمون!تصویر
قشنگ بود نه!؟تصویر
حالا شما بچه های خوب بگین از این داستان چه نتیجه ای میگیریم؟تصویر
همهمه نکنیند!! یکی یکی، اول دستتون رو ببرین بالا بعد.



تصویرتصویرتصویرتصویرتصویرتصویرتصویرتصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان