داستان خیلی خیلی جالب

ارسال پست
نمایه کاربر
askari
کاربر عادی
کاربر عادی
پست: 38
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 16 تیر 1390, 9:42 am
محل اقامت: نیشابور
تماس:

داستان خیلی خیلی جالب

پست توسط askari »

[RIGHT]اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد

مرد به
سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب


را اينجا بمانم؟
رئيس صومعه بلافاصله او را
به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي



ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد

صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود .. صبح فردا

از راهبان صومعه پرسيد كه
صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند : ما نمي توانيم

اين را به تو بگوييم.
چون تو يك راهب نيستي ...مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد [/RIGHT][RIGHT]چند سال بعد
ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش


را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل


شنيده بود ، شنيد ..

صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: ما نمي توانيم

اين
را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي ...
اين بار مرد گفت:: بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي


دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم

اين است
كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟


راهبان پاسخ دادند : تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه


تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي


زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي


شد مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت

من به تمام نقاط كره زمين سفر كردم

و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم .. تعداد برگ هاي گياه دنيا

371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد
راهبان پاسخ دادند : تبريك مي گوييم
پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون
تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : صدا از پشت آن در بود

مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت : ممكن است كليد اين در را

به من بدهيد؟ راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد

پشت در چوبي يك در

سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او
بدهند راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري


از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد


پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و


لعل بنفش
قرار داشت در نهايت رئيس راهب ها گفت: اين كليد آخرين در است [/RIGHT][RIGHT]در نهايت رئيس راهب ها گفت: اين كليد آخرين در است

مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت.. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند
و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد
چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود .

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.



.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


.....
اما من نمي توانم بگویم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد [/RIGHT]
خدایا به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی دار.(دکتر شریعتی)
نمایه کاربر
askari
کاربر عادی
کاربر عادی
پست: 38
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 16 تیر 1390, 9:42 am
محل اقامت: نیشابور
تماس:

Re: داستان خیلی خیلی جالب

پست توسط askari »

بچه ها هرکی قبلا شنیده بود که هیچی ولی هرکی برا اولین بار اینو خوند میتونه بفهمه حس من چیهتصویر
شرمنده ها.فقط میخواستم در این حس قشنگ تنها نباشم.
خدایا به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی دار.(دکتر شریعتی)
soltanabadi
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 49
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان خیلی خیلی جالب

پست توسط soltanabadi »

این حس قشنگه بدجور منو گیرفت تصویر
ناشنــوا بـــاش وقتــی همـــه
از محـــال بـــودن آرزوهـــایــت سخــن مــی گــوینــد. . .
نمایه کاربر
brain
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 364
تاریخ عضویت: دوشنبه 16 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان خیلی خیلی جالب

پست توسط brain »

جاالب بود ولی... دوست دارم منم انگیزم برا رسیدن به آرزوهام مثل این شخصیت داستان باشه تصویر
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
نمایه کاربر
mahmoodi
کاربر عادی
کاربر عادی
پست: 34
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 14 آبان 1391, 11:55 am
تماس:

Re: داستان خیلی خیلی جالب

پست توسط mahmoodi »

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم. تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره! شب علی اصغر اومد سرشو انداخته بود
پایین و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

[CENTER] تصویر[/CENTER]
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان