همین حوالی کناری...

بحث آزاد در مورد مسائل دانشگاه

مدیر انجمن: Cyrus

ارسال پست
metanat
مدیر بخش هنری
مدیر بخش هنری
پست: 377
تاریخ عضویت: شنبه 27 شهریور 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

همین حوالی کناری...

پست توسط metanat »

[JUSTIFY]با کلمات زیر یک جلسه بسازید ...
جلسه ای از جنس توان ...
از جنس الکترونیک ...
از جنس پالس ...

آقای دکتر- آقای مهندس- چشم انداز- هدف - پروژه - خاورمیانه - ایران - خارج - بهترینیم - وزیر وکیل رئیس جمهور- قطب - فکر - تلاش - صلوات - امید- برنامه ی شش ماهه. برنامه ی یک ساله - کمتر دانشگاهی - چای - قندان - کم هزینه - فاز اول ......الی ماشالله ....

با این کلمات و میز های شبیه ِ جلسه گونه دور هم جمع میشویم و حرف می شنویم فقط ...قرار است حرف بیشتر زده شود اما فقط کشتی حرف ها را صاحبانش میگردانند و ناخدایی میکنند ...به جد نــــــــــا/خدایی است تا هرچه بتوان نامش را گذاشت ...راستی وقت نماز است اصلا بی خیالِ همه این کلمات فوق اصلا بی خیال ِ این که چند دقیقه قبل بالای منبر رفیتم و قرار بوده که اتفاقی باشیم وزیر پسند ...چایی می آورند و جلسه را رسمی گونه تر میکنند ...خانمی که چای می آورد هم شاید حول شده است از عظمت ظاهری این جلسه ...قندان را فراموش میکند ...دست به سینه میشینیم و انگار تمام حواسمان به این اهداف بلند بالا است و انگار نه انگار که همین خودشان اند که دارند میگویند صنعت افتضاح است ...وقتی به اجرا طرح میرسد همیشه اعداد کم هستند و... هزینه ها کم ...آدم هایی که روی این مقوله کار کرند کم ..همه ی اعداد کم اند ...تنها عدد تلاش است که به کلام انگار زیاده ...با این همه چشمانمان را تیز میکنیم و گوش هایمان را تیز تر که مبادا حواسمان پرت شود و به خود بیاییم و ببینیم این ها در همین ممملکتند مملکتی که برعکس معدودی ، این ها برایشان خنده دار نیست ...با همین اراده های ظاهری شان اتفاقا جلو میروند آزمایشگاه به دست میگیرند ...فراتر دانشگاه به دست ...فراتر و فراتر فراتر ...دنیا به دست ...این است داستان این جلسه هایی که ...باقیش برای خودتان همان هایی که میخندید ...همان هایی که نمیخندید ...داستان همین است هرچه کوچکتر حرف ها بزرگتر ...درست شبیه کودکی که کفش های مادرش را به پا میکند و تمام حس بزرگانه وجودش را میگیرد ...مثل همه ی آدم های دوروبری که ادای بزرگ بودن در می آوریم ...اگر ادا و اطوار ها به نتیجه رسید ...شکر ِ بارالهــــــا را هم مییکنیم ...حداقل منی که برای دمی تجربه، بر روی این ادا اطوار های علمی پلک میزنم ...تجریه کردن همانقدر که خوب است گاهی عذاب میدهد ...عذاب خنده ای که باید در این جلسات از فرط جدیت در گلویم همچون بغضی که گاه سراغ همه می یاد نگاه دارم بغضی از جنس ِ خنده ...باشد که پیروز باشیم ...صــــــــــلوات ....!!![/JUSTIFY]
نفس عمیق ...
نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: همین حوالی کناری...

پست توسط Cyrus »

باد باشین.
نذارین نــــــــــاخداها , ناخدایی کنن.
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
نمایه کاربر
Ruhollah
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
پست: 141
تاریخ عضویت: دوشنبه 23 فروردین 1389, 7:30 pm
تماس:

همین حوالی کناری...

پست توسط Ruhollah »

گاهی ممکن است از جایی, از موقعی , از کسی , رد شوی و تکه ای از تو به گوشه ای گیر کند و کنده شود. وقتی کمی از تو جایی جا ماند , کم میشوی! بودن آنکه خودت بخواهی قسمتی از تو دیگر همراهت نیست و یک جایی بیدار ایستاده و از خاطراتت مراقبت میکند.

گاهی تکه ای از تو جا می ماند لا به لای نگاهش , چند انگشت پایینتر از گوشش ,روی گردنش , زیر پیراهنش , پشت میز گوشه کافه همیشگی , زیر یک درخت در انتهای باغ , توی یک کوچه, یک آسانسور , یک اتاق , یک تخت , تو جدا میشوی و تکه ای از تو جا می ماند , بدون آنکه خودت جا بمانی.

آنوقت یک روزی میرسد که خودت را جمع می کنی , تکه تکه ات را سر هم می کنی و میروی جای دیگری پهن می شوی , اما یک شب که حواست نیست , صدایی میشنوی, چیزی میبینی , از جایی رد می شوی , که یادت می افتد هنوز یک تکه ات , جایی ایستاده و از خاطراتت مراقبت میکند...

هنوز یک تکه لعنتی ات جایی جا مانده است.

مهتر
اگر فشار نبود كسي نمي توانست از ذغال، الماس بسازد...
نمایه کاربر
vahid
مدير بخش مهندسی برق
مدير بخش مهندسی برق
پست: 409
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 31 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: شیروان
تماس:

Re: همین حوالی کناری...

پست توسط vahid »

metanat نوشته شده:[JUSTIFY]همین حوالی کناری..[/JUSTIFY]
باز علامت سوالی دیگر، در همین حوالی اندکی می ایستم و به فکر فرو می روم، به گمان خویش می اندیشم. دیگر در اندیشه هایمان هم خالص نیستیم. می ایستم تا دیگران دور شوند و من در خلوتم بیاندیشم. به سرعت از من دور می شوند. خورشید هم از من دور می شود، هوا کم کم رو به تاریکی می رود. از دور دست نوایی می آید ،من در اول کوچه ای معمولی ایستاده ام.
در این لحظه تک تک سلول های مغزم، هرکدام یک علامت سوال است. همه جواب می خواهند، همه به جواب ها نمره می دهند!!!

به دنبال جواب می گردم، می خواهم تمامشان را حل کنم، نمی دانم درست یا غلط، می خواهم بدانم به راه حل هم نمره میدهند؟؟؟!

شروع میکنم، همان طور که در برگه های امتحانم شروع می کنم. اول اصول موضوعه را کنارهم قرار می دهم، فرضیات را گوشه ی ذهنم مینویسم و بعد تمام فرمول ها و رابطه هایم را در ذهنم می چرخانم ، از هر فرمولی که جلو میروم به تناقض میرسم، تناقضی فاحش! اصول موضوعه ام نقض شده اند. اصولی که همه ی آنها را پذیرفته بودم. به اول بر میگردم. به اصول موضوعه شک میکنم، اما نه!
دوباره از اول حل میکنم، این بار تمام حواسم جمع اصول موضوعه ام است. با دقت از هر رابطه ای نتیجه ای می گیرم، عجیب است، باز به تناقض میرسم. این بارخودم نقض میشوم. این بار به تناقضی بزرگ رسیده ام. تناقضی به اندازه ی تمام لحظات عمرم. به اطرافم نگاه می کنم، همه چیز رنگ باخته است. نمیخواهم، به خودم شک میکنم. به نتیجه ای نمی رسم، نمی دانم، شاید نمی خواهم. . .

از دور صدایم میزنند: چرا ایستاده ای؟
می گویم:هیـــچ! آمدم.
خدایا
از تو ممنونم . . .
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان