دفترچه خاطرات
مدیر انجمن: Cyrus
Re: دفترچه خاطرات
وقتی که بی حوصله سایت ها را بالا و پایین کنی و خواندن هر کدام بی حوصله تر ات کند
اما یک فایل در لپ تاپ ات داشته باشی که با تمام وجود دوستش داشته باشی
بازش کنی و تک تک کلیپ ها و عکس ها را نگاه کنی
بی نهایت حس خوبی است
بی نهایت
سایز اصلی :
http://s4.picofile.com/file/7867118709/clips.jpg
اما یک فایل در لپ تاپ ات داشته باشی که با تمام وجود دوستش داشته باشی
بازش کنی و تک تک کلیپ ها و عکس ها را نگاه کنی
بی نهایت حس خوبی است
بی نهایت
سایز اصلی :
http://s4.picofile.com/file/7867118709/clips.jpg
نفس عمیق ...
Re: دفترچه خاطرات
[CENTER][/CENTER]
جای ِ ... پای ِ ...
خاطره ها ...
جای ِ ... پای ِ ...
خاطره ها ...
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
-
- کاربر خیلی فعال
- پست: 222
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد پلاک 7
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
ببینین چقد بدبختم که وقتی حرف خاطره میشه یاد جعفرزاده میفتم
اخه چه گناهی کردم 18 واحد با ایشون داشتم
تازه رفتم پیشش میگه فیزیک الکم میفتم
میگم پ ن پ پاس میشم با اون امتحان گرفتنت
خلاصه مثل اینکه قصد دارن یه تنه با همین 18 واحدی که اسیرشون بودیم ما رو نه ترمه کنن
این 18 واحد سرکلاسش نشستن چقد عذاب آور بود....
20 دقیقه درس میداد 1 ساعت از خودش میگفت
یعنی استاد بود ها من که تو این 18 واحد دقیقا هیچی یاد نگرفتم
اخه چه گناهی کردم 18 واحد با ایشون داشتم
تازه رفتم پیشش میگه فیزیک الکم میفتم
میگم پ ن پ پاس میشم با اون امتحان گرفتنت
خلاصه مثل اینکه قصد دارن یه تنه با همین 18 واحدی که اسیرشون بودیم ما رو نه ترمه کنن
این 18 واحد سرکلاسش نشستن چقد عذاب آور بود....
20 دقیقه درس میداد 1 ساعت از خودش میگفت
یعنی استاد بود ها من که تو این 18 واحد دقیقا هیچی یاد نگرفتم
زندگی زیباست
اگر بگذارند
اگر بگذارند
Re: دفترچه خاطرات
با گذشت 3 ماه و 5 روز از جشن به جـــــــد حسرت میخورم که من نه تنها نتونستم از جشن فیض ببرم و جز دو قسمت و در مجموع 15 دقیقه تماشای جشن دیگه نشد که لذت ببرم از دیدن کلیپ و سایر ماجراها ...
بلکه حتی عکسی از جشن ندارم برای مرور خاطرات! و تنها به حافظه ی ِ بند خورده ِ خودم اکتفا میکنم که فراموش نکنم خوبی ها رو ...
بلکه حتی عکسی از جشن ندارم برای مرور خاطرات! و تنها به حافظه ی ِ بند خورده ِ خودم اکتفا میکنم که فراموش نکنم خوبی ها رو ...
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: دفترچه خاطرات
[CENTER][/CENTER]
به پایـان آمـد این دفتـــر
ولـی
حکایت همچنــان ... باقیــست .
به پایـان آمـد این دفتـــر
ولـی
حکایت همچنــان ... باقیــست .
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
اولین اقدام سجاد خان بعد از یک اسباب کشی سخت و طاقت فرسا در اولین فرصت در حالی که هنوز هیچی رو نچیندیم!
من که زبون لال شد و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!!!!
من که زبون لال شد و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!!!!
آخرین ويرايش توسط 1 on amin, ويرايش شده در 0.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: دفترچه خاطرات
موندم باید چه شکلکی بذارم الان !
عروسک منم که اونجا چیندین که
عروسک منم که اونجا چیندین که
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
بله بله عروسک شما هم هست
فقط جای آقا فریبرز اون بالا خالیه
میشناسینش که!؟
اون هم احتمالا قاطی وسیله ها گم شده بوده یا استتار کرده که آقا سجاد یادش شده !! بذارش
فکر میکنم تا الان دیگه پیدا شده باشه
فقط جای آقا فریبرز اون بالا خالیه
میشناسینش که!؟
اون هم احتمالا قاطی وسیله ها گم شده بوده یا استتار کرده که آقا سجاد یادش شده !! بذارش
فکر میکنم تا الان دیگه پیدا شده باشه
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: دفترچه خاطرات
رفته !
آقا فریبرز!؟من فقط ی آقا فریبرز میشناسم که اونم ماله ایشون نیست !
آقا فریبرز!؟من فقط ی آقا فریبرز میشناسم که اونم ماله ایشون نیست !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: دفترچه خاطرات
اقا فریبرز هم اضافه شده و اون هم مال من نیست مال علی استSamaneh نوشته شده:رفته !
آقا فریبرز!؟من فقط ی آقا فریبرز میشناسم که اونم ماله ایشون نیست !
وطن یعنی چه آباد و چه ویران ،وطن یعنی همین جا یعنی ایران.
Re: دفترچه خاطرات
کارای فارغ التحصیلیم تموم شد و از اون جایی که میدونستم خانوم برزویی خیلی منو دوست دارن !!ازشون حلالیت خواستم و خداحافظی کردم .
رفتم ساختمون دانشکده و دیدم محجوبه خانوم حسینی هم اونجاست و گفت که برای کارای فارغ التحصیلیش اومده ولی برای پست باید مدرک پیش دانشگاهیشو ببره ! پس از هم خداحافظی کردیم .
بعد از بیست دقیقه ای داشتم میرفتم سمت سرویس ها که دوباره خانوم حسینی و دیدم ! نزدیک تر که شدیم بهم گفت سمانه بگو چی شد!؟ گفتم چی شد! گفت رفتم پیش خانوم برزویی بهش گفتم خانوم برزویی چرا به من نگفتین برای پست باید مدرک پیش دانشگاهیمو با خودم ببرم! خانوم برزویی که سرشون پایین بود یهو با ی لحن قاطعانه ! ای گفت :" خانوم غـــوثــــــ! من که همه چیو بهت گفتم ای بابا باز که اومدی تو !!!!! " بعد یهو سرشو آورد بالا گفت :" اِ! محجوبه تویی !!! "
پ.ن 1:من خانواده
پ.ن 2 : اگه میدونستم این قــــــدر منو دوست دارن و این هـــمه از دیدنم خوشحال میشن فارغ التحصیل نمیشدم ! والا! الان نگرانشونم !
رفتم ساختمون دانشکده و دیدم محجوبه خانوم حسینی هم اونجاست و گفت که برای کارای فارغ التحصیلیش اومده ولی برای پست باید مدرک پیش دانشگاهیشو ببره ! پس از هم خداحافظی کردیم .
بعد از بیست دقیقه ای داشتم میرفتم سمت سرویس ها که دوباره خانوم حسینی و دیدم ! نزدیک تر که شدیم بهم گفت سمانه بگو چی شد!؟ گفتم چی شد! گفت رفتم پیش خانوم برزویی بهش گفتم خانوم برزویی چرا به من نگفتین برای پست باید مدرک پیش دانشگاهیمو با خودم ببرم! خانوم برزویی که سرشون پایین بود یهو با ی لحن قاطعانه ! ای گفت :" خانوم غـــوثــــــ! من که همه چیو بهت گفتم ای بابا باز که اومدی تو !!!!! " بعد یهو سرشو آورد بالا گفت :" اِ! محجوبه تویی !!! "
پ.ن 1:من خانواده
پ.ن 2 : اگه میدونستم این قــــــدر منو دوست دارن و این هـــمه از دیدنم خوشحال میشن فارغ التحصیل نمیشدم ! والا! الان نگرانشونم !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: دفترچه خاطرات
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی بین ترم 6 و 7 بود فکر کنم!
با یکی از دوستان داشتم صحبت میکردم که بحث به حیوانات خانگی کشیده شد و بنده هم اسم یکی از حیواناتات خانگی که داشتم و گفتم خدمتشون و کلی با احساس و شوق و ذوق داشتم در مورد اون و خاطراتش صحبت میکردم ، طوری که اشک در چشمانمان از دلتنگی و نبودش حلقه زد ! ایشون هم همین طور داشتن گوش میدادن !(البته فکر کنم )
بعدش گفتم اصن چندتا از عکساشو براتون میفرستم که ببینیدش!
آقا فرستادن عکسها توسط بنده همانا و این جمله ی ایشون همانای دیگر!(البته چون زمان زیادی از این موضوع میگذره احتمال داره دقیقا این جمله نباشه )
"ااااا واقعا داشتینااا "
بعد من گفتم آقااا! پس این همه با احساس داشتم در موردش صحبت میکردم ، خاطره میگفتم یعنی هیچــی !
فرمودن :خانوم فکر میکردم دارین شوخی میکنید !
که البته محترمانه ی " فکر کردم داری خالی میبندی ! "میباشد !
هیچی دیگه ! دوست داشتم برم برج میلاد ، سرمو بزنم تو شیشه ی رستوران گردونش ، از همون جاهم خودمو پرت کنم پایین!
با یکی از دوستان داشتم صحبت میکردم که بحث به حیوانات خانگی کشیده شد و بنده هم اسم یکی از حیواناتات خانگی که داشتم و گفتم خدمتشون و کلی با احساس و شوق و ذوق داشتم در مورد اون و خاطراتش صحبت میکردم ، طوری که اشک در چشمانمان از دلتنگی و نبودش حلقه زد ! ایشون هم همین طور داشتن گوش میدادن !(البته فکر کنم )
بعدش گفتم اصن چندتا از عکساشو براتون میفرستم که ببینیدش!
آقا فرستادن عکسها توسط بنده همانا و این جمله ی ایشون همانای دیگر!(البته چون زمان زیادی از این موضوع میگذره احتمال داره دقیقا این جمله نباشه )
"ااااا واقعا داشتینااا "
بعد من گفتم آقااا! پس این همه با احساس داشتم در موردش صحبت میکردم ، خاطره میگفتم یعنی هیچــی !
فرمودن :خانوم فکر میکردم دارین شوخی میکنید !
که البته محترمانه ی " فکر کردم داری خالی میبندی ! "میباشد !
هیچی دیگه ! دوست داشتم برم برج میلاد ، سرمو بزنم تو شیشه ی رستوران گردونش ، از همون جاهم خودمو پرت کنم پایین!
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: دفترچه خاطرات
اواسط ترم 9 بود ، روز یک شنبه
یادم نمیاد دقیقا زمانش بین کلاس 4 تا 6 بود یا 6 تا 8 شب !
با یکی از دوستان تو ساختمون دانشکده بودیم
اون کلاس داشت و منم باید واسه سعیده خانوم ساجدی فر ی سوال از ی استادی که نمیشناختم میپرسیدم
قرار شد این دوست عزیز بره کلاس منم واستم با این استاد صحبت کنم اگه کارم طول نکشید که برم خوابگاه ، اگرم طول کشید واستم باهم بریم .
استاد اومدو بنده کارمو انجام دادم ولی چون طول کشید توی ی کلاس خالی رفتم نشستم، 45 دقیقه ای مونده بود تا کلاس این دوست عزیز تعطیل بشه
بهش اس ام اس دادم و گفتم که دانشگاه میمونم تا با هم بریم خوابگاه
ساعت 5ونیم یا 7ونیم شد !
اومدم بیرون تو سالن واستادم
کلاسشم نمیدونستم کجاست در ضمن
ی ربع گذشت دیدم خبری نشد از این دوست
زنگ زدم که ببینم دکتر گرامی کلاس رو تعطیل کرده یا نه
جواب نداد
اس ام اس دادم
جواب نداد
5 دقیقه بعد دوباره زنگ زدم
جواب نداد
که یهو دیدم خودش زنگ زد و داره خیلی قشنگ میخنده ! خداییشم از ته دل بودااا!
فکر میکنید چی گفت !؟
بعله ، دقیقا
با همون حالتی که داشت میخندید گفت " وااای سمانــــــــــــه !! باورم نمیشه ! جات گذاشتم !!
مارو میگین !
خیلی سنگین رنگین از ساختمون خارج گشته ، سوار سرویش شده و به سمت خوابگاه روانه شدیم !
و این بود داستان ِ جاگذاشتن ِ مـــن !
یادم نمیاد دقیقا زمانش بین کلاس 4 تا 6 بود یا 6 تا 8 شب !
با یکی از دوستان تو ساختمون دانشکده بودیم
اون کلاس داشت و منم باید واسه سعیده خانوم ساجدی فر ی سوال از ی استادی که نمیشناختم میپرسیدم
قرار شد این دوست عزیز بره کلاس منم واستم با این استاد صحبت کنم اگه کارم طول نکشید که برم خوابگاه ، اگرم طول کشید واستم باهم بریم .
استاد اومدو بنده کارمو انجام دادم ولی چون طول کشید توی ی کلاس خالی رفتم نشستم، 45 دقیقه ای مونده بود تا کلاس این دوست عزیز تعطیل بشه
بهش اس ام اس دادم و گفتم که دانشگاه میمونم تا با هم بریم خوابگاه
ساعت 5ونیم یا 7ونیم شد !
اومدم بیرون تو سالن واستادم
کلاسشم نمیدونستم کجاست در ضمن
ی ربع گذشت دیدم خبری نشد از این دوست
زنگ زدم که ببینم دکتر گرامی کلاس رو تعطیل کرده یا نه
جواب نداد
اس ام اس دادم
جواب نداد
5 دقیقه بعد دوباره زنگ زدم
جواب نداد
که یهو دیدم خودش زنگ زد و داره خیلی قشنگ میخنده ! خداییشم از ته دل بودااا!
فکر میکنید چی گفت !؟
بعله ، دقیقا
با همون حالتی که داشت میخندید گفت " وااای سمانــــــــــــه !! باورم نمیشه ! جات گذاشتم !!
مارو میگین !
خیلی سنگین رنگین از ساختمون خارج گشته ، سوار سرویش شده و به سمت خوابگاه روانه شدیم !
و این بود داستان ِ جاگذاشتن ِ مـــن !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: دفترچه خاطرات
یعنــــِی سمانه
میدونی متنفرم ازت:دی
یعنی تو عمرم چنین کار ِ احمقانه ای نکرده بودم هـــــــــــــــــــــــــــا
و اصلا باورم نمیشه اینقدر شیکی
ولی خب دیدی خاطره شد
اصلا انجام شد که خاطره بشه
خخخخخ
اصلا مگه میشد ترم ِ نه باشه بی خاطره بری از این دانشگاه ؟
این شد که دیگه شد دیگه
اساسا الانم خنددیم
خیلی عجیب بودش:دی
میدونی متنفرم ازت:دی
یعنی تو عمرم چنین کار ِ احمقانه ای نکرده بودم هـــــــــــــــــــــــــــا
و اصلا باورم نمیشه اینقدر شیکی
ولی خب دیدی خاطره شد
اصلا انجام شد که خاطره بشه
خخخخخ
اصلا مگه میشد ترم ِ نه باشه بی خاطره بری از این دانشگاه ؟
این شد که دیگه شد دیگه
اساسا الانم خنددیم
خیلی عجیب بودش:دی
نفس عمیق ...
Re: دفترچه خاطرات
13ام اردیبهشت
یکسال گذشت...
از جشنی که دور هم جمع شده بودیم تا دفترچه خاطرات این 4 سالمونو تکمیل کنیم
یکسال گذشت...
از جشنی که دور هم جمع شده بودیم تا دفترچه خاطرات این 4 سالمونو تکمیل کنیم
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم
با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....
چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....
چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 15 مهمان