هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او ميرفت
يک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى ميکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بده که در آن جا هم ميشود فوتبال بازى کرد يا نه
بهمن گفت: خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر ميدهم
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شيء نورانى چشمکزن را ديد که نام او را صدا ميزد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کيه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم.
تو الان کجايي؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمي هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که ميتوانيم هر چقدر دلمان ميخواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نميشويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمي بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمي ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربيمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!!
