داستان دختر دایی امین برفه ای

ارسال پست
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط Samaneh »

تصویر

اه اه !

آقای برفه یی من واقعا عذر میخوام ، ببخشید ! آخه استرس داشتم ! نیست قاشق چنگالامو گم کرده بودم واسه همون احتمالا هول شدم ! تازه نصف شبم بود !خوابمم میومد دیگه !

حالا چه کاریه ! چرا برادرتون و صدا میکنید ! نکنید آقا ! آقا صداشون نکنید دیگه ! مسالمت آمیز حلش میکنیم خودمون ! اصلا میدونین چیه من تمایل ندارم برم اورست ... ، اصلا من از بچگی از اورست بدم میومده !



خب مرده باشه آقا ! من تو کل دوران زندگیم سوسکو این جوری ننداختم بالا که شما جوجه بیچاره تصویر رو انداختین !تصویر


جوجه رنگی ! عروسی!!! دل و روده ! وای خدا !

آقا شما داستانی که آخرش خوش ! تاکید میکنم خوش ! تموم بشه ندارین !؟
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط Samaneh »

من ی نتیجه دیگه هم گرفتم !

شما کلا با جوجه ها مشکل دارین !

چی میشد به جای جوجه با مارمولک مشکل میداشتین !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
mohammadreza
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 1052
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط mohammadreza »

amin نوشته شده:
Afra نوشته شده:اجازه !
اول اینکه ! تصویر (نتیجم در همین حد بود !)

دوم اینکه ! خب آقای برفه ما هم 9 ساله بودیما ! آخه گناه داشت !تصویر
با من بودین برفه!؟ تصویر
تصویر
امین جان من از طرف جامعه ی مدیران ازت عذر خواهی می کنم
...Act like a Champion, Be a Champion
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

mohammadreza نوشته شده:ما نتیجه میگیریم که نباید قرص سرماخوردگی که واسه ی آدم هاست را به جوجه ها بخورانانیم !!!
و نباید حیوانات را اذیت کنیم
و با آنها شوخی های عشایری انجام دهیم
باریکلا پسرم دیگه!
دیگه چه نتیجه ای میگیری؟

MOHSEN نوشته شده:ما از این داستان نتیجه میگیریم آقای برفه ای هرچه دانته و ویکتور هوگو و هرچه نویسنده هست رو کرده تو جیبش و هر چه مقصد نهایی و ازین قبیل فیلم ها هست رو یه جای دیگه ...
و همین جا می خاستیم اعلام کنیم جناب برفه ای بسیار انسانی موقر ،شریف ، مهربان و محجوب هستن و ما نسبت به ایشون ارادتی اساسی داریم ولی اینو هم بدونن که گل بی خار خداست
قربانت محسن جان

به قول یک بنده خدایی من این همه نیستم

خودت و خودم خوب میدونیم هدف فقط تغییر حال و هوا_ امتحانا و گذاشتن یک لبخند رو لب بچه هاست

حالا هرکی میخواد هر فکری بکنه بکنه و هر اسمی میخواد رو ما بذاره!

ما کار خودمون رو میکنیم!تصویر

این عکسه از کجا؟!

دیدمش یاد اموات و گذشتگان افتادمتصویر


vahid نوشته شده:

آهان! علاوه بر این ما هم نتیجه میگیریم ایده ی اصلی بازی angrybirds رو برای اولین بار برادران برفه ئی شکل دادن.تصویرتصویر
بیا پرتش کنیم هوا بخوره زمین بهش بخندیم!
تصویر
دیگه وحید جان وصله های تروریستی به ما نمیچسبه!!!تصویر

ما رو چیکار به واقعه 11 سبتامبر؟!تصویر

این جوجه ه خودش خودش رو زد به برج های دو قلو!تصویر

باور کن کار من نبودتصویر

metanat نوشته شده:

" داداشم هم گفت: پ ن پ !!!تصویر "



مـــا از این داستان نتیجه میگریم که برادر ِ شما پ ن پ را کشف کردن ...
تصویر
پ ن پ !!!تصویر

پس فکر کردین کی کشف کرده؟!تصویر

بزنم به تخته داداش من بوده دیگه!تصویر
بــــــــعلهتصویر

Afra نوشته شده:خانوم کرابی وقت نداشتن اجازه بگیرن یهو نتیجشو میگن ! :


" نتیجه گرفتیم :

1.جوجه بازی بهتر از دوچرخه بازیه!

2.پرتاب جوجه ، بازیه مهیجیه ! اینقد که ی جوجه مرده رو به وجد میاره که ذوق مرگ شه ! پس ببین با جوجه زنده چه میکنه ! برگشتم خونه امتحان میکنم نتیجه کلی ترشو اعلام میکنم ! "
نکنین این کار رو!تصویر

کودکی 9 ساله بودم!

Cyrus نوشته شده:امين جان نيستي اجازه بگيرم ازت، حالا اين دفعه رو چشم پوشي كن. تصویر
من نتيجه گرفتم كه بايد در رابطه با دوستي با تو تجديد نظر كنم تصویر، بعـــلـــه، اينجورياست.
چوطو؟!تصویر


Ruhollah نوشته شده:و اما با اجازه از دوست گرامی...
من نتیجه گرفتم که تو ریشه هایی از سادیسم در خودت داری و باید سریعا به یک روانشناس با مهارت هیپنوتیزم مراجعه کنی...
بعد از اون خوشحالم که نه تو به شغل شریف طبابت مشغولی و نه عضو هلال احمر و گرنه...
یک سوال دیگه هم دارم داداشت الان مشغول به چه کاریست؟
در آخر وصیت میکنم که نذارید امین به جنازه من نزدیک بشه...

منتظر افشا شدن ابعاد دیگه از شخصیت مخفی امین هستیم...تصویر
آخه شما چرا هیچکدوم به خط اول داستان توجه نمیکنین!؟

کلاس سوم دبستان بودم

کودکی 9 بود

بودم

بودم
......

و این داستان مال اون زماناست نه مال امروزو یا دیروز!!تصویر

بــــــــــعله دقت کن پسرمتصویر
من یک نمره منفی جای اسمت میذارم تا دفعه بعد بیشتر دقت کنیتصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

Afra نوشته شده:اجازه !
اول اینکه ! تصویر (نتیجم در همین حد بود !)

دوم اینکه ! خب آقای برفه ما هم 9 ساله بودیما ! آخه گناه داشت !تصویر
با من بودین برفه!؟ تصویر

نمیشه، مثل اینکه داداشم باید بیاد! تصویر

مصطفـــــــــــــــی!! تصویر


خب ما هم فکر کردیم مرده وگرنه حیوونکی رو اینقد بالا پایینش نمیکردیم!!! تصویر

من رو اینجوری نبینین تصویر

بچه گی هام خیلی احساساتی بودم تصویر

یادمه یک بار دیگه یک جایی عروسی بود که اونجام اتفاقا از شانس بد ما یکی ازین بچه های فامیل جوجه رنگیش رو آورده بود عروسی! جوجه اومد زیر پام بیچاره دل و روده ش ریخت بیرون خیلی واسش گریه کردم، خیلی تصویر تصویر تا حدی که حتی عروس و داماد هم اومدن بیرون ببینن من چمه!!!

البته این داستان مال خیلی قبل تر از اون یکی بود

هنوز مدرسه نمیرفتم

فکر کنم 5،6 سالم بود

Afra نوشته شده:تصویر

اه اه !

آقای برفه یی من واقعا عذر میخوام ، ببخشید ! آخه استرس داشتم ! نیست قاشق چنگالامو گم کرده بودم واسه همون احتمالا هول شدم ! تازه نصف شبم بود !خوابمم میومد دیگه !

حالا چه کاریه ! چرا برادرتون و صدا میکنید ! نکنید آقا ! آقا صداشون نکنید دیگه ! مسالمت آمیز حلش میکنیم خودمون ! اصلا میدونین چیه من تمایل ندارم برم اورست ... ، اصلا من از بچگی از اورست بدم میومده !



خب مرده باشه آقا ! من تو کل دوران زندگیم سوسکو این جوری ننداختم بالا که شما جوجه بیچاره تصویر رو انداختین !تصویر


جوجه رنگی ! عروسی!!! دل و روده ! وای خدا !

آقا شما داستانی که آخرش خوش ! تاکید میکنم خوش ! تموم بشه ندارین !؟

نگران نباشینتصویر

دنیا دنیا_ ارتباطاته!!تصویر

پرتتون نمیکنیم برین اورست!تصویر

با پست سفارشی میفرستیمتون

مطمئن هم هست!تصویر

دفه بعد انشا(همزه!)الله!

چرا اتفاقا داستان خوب هم هست که اتفاقا مربوط به جوجه هم میشه و خیلی هم رمانتیکه !تصویر

میخوایین بگم؟

Afra نوشته شده:من ی نتیجه دیگه هم گرفتم !

شما کلا با جوجه ها مشکل دارین !

چی میشد به جای جوجه با مارمولک مشکل میداشتین !
کی من!؟تصویر

من عاشق جوجه هامتصویر

این حرکتمون هم به خاطر داغی بود که با رفتنش به دلمون گذاشت!تصویر

البته این در مورد آدم ها صدق نمیکنه خاطرتون جم!تصویر

مامولک هم آفریده خدا!

شما انیمیشن رنگو رو ببینین نظرتون در مورد این موجودات دوست داشتنی عوض میشه!تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Samaneh
مدیر سایت
مدیر سایت
پست: 2054
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 15 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط Samaneh »

نه دیگه دستتون درد نکنه داستان نمیخواد دیگه! دستتون درد میگیره ! ما هم که اصلا نمیخوایم شما بیافتین تو زحمت !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

بدلیل استقبال بیش از اندازه از ماجرای دختردایی ام و تلفنهای مکرری که از سراسر دینا!! به این جانب شد! بر آن شدم که عکس معظم له النا آواز دختردایی اینجانب را برای شما به نمایش بگذارم


تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

نمیدونم چرا اینقدر که حواسمون به بزرگ شدن بچه ها هست متوجه گذران عمر خودمون نیستیم
سه سال گذشت...
دختر دایی سه سالم: النا خانم :)

تصویر[/IMG]
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
vahid
مدير بخش مهندسی برق
مدير بخش مهندسی برق
پست: 409
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 31 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: شیروان
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط vahid »

اومدم تاپیک و دوباره از اولش خوندم...
وااااای کلی خاطره برام زنده شد.تصویر

واقعا زود گذشت. عجب دورانی داشتیم!!! تصویر

میگم امین جون اصن یادم باشه باید یه روز ک با میلاد بودم زنگ بزنیم بهت دوباره خاطره دخترداییت و برامون تعریف کنی! تصویرتصویر
خدایا
از تو ممنونم . . .
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان دختر دایی امین برفه ای

پست توسط amin »

vahid نوشته شده:اومدم تاپیک و دوباره از اولش خوندم...
وااااای کلی خاطره برام زنده شد.تصویر

واقعا زود گذشت. عجب دورانی داشتیم!!! تصویر

میگم امین جون اصن یادم باشه باید یه روز ک با میلاد بودم زنگ بزنیم بهت دوباره خاطره دخترداییت و برامون تعریف کنی! تصویرتصویر
مرسی وحیدجانتصویر
اتفاقا من هم همینکار رو کردم
و یکی یکی پست ها و جواب ها رو خوندم و این باعث سه حس متفاوت در من به وجود بیاد
حس اولم همین حس زنده شدن خاطرات بودتصویر
حس دوم حس افسوس خوردن و یکمی حس نگرانی.
افسوس خوردن به خاطر گذران عمر و دیگه تکرار نشدن این روز های خوب.
حس نگرانی کردم بیشتر برای خودم به خاطر این همه تغییر ازون موقع تا الان و بیشتر از جنبه شاد بودن و اینکه چطور میتونستم اون روزها با همین دلایل کوچیک شاد باشم و حس خوشحالی کنم ولی الان دیگه نمیتونم! و نمیدونم این دلیلش مقتضیات سنم ه واین دوران و واسه همه همینطوره یا فقط واسه من اینطوری ه!؟تصویر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان