داستان کوتاه!

ارسال پست
نمایه کاربر
venous
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 104
تاریخ عضویت: دوشنبه 1 آذر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط venous »

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم

با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....

چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
نمایه کاربر
venous
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 104
تاریخ عضویت: دوشنبه 1 آذر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط venous »


چگونه در دنیا مساوات برقرار کنیم

کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی٬ پسر بچه ی بسیار باهوشی زندگی



می کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود.
کنفوسیوس پرسید: " چطور می توانی کمکم کنی تا نابرابری ها را از بین ببرم؟ "



کودک پرسید: " چرا نابرابری ها را از بین ببریم! اگر کوه ها را صاف کنیم٬



پرندگان دیگر پناهگاهی ندارند. اگر اعماق رودخانه ها و دریاها را پر کنیم٬ تمام



ماهی ها می میرند. اگر کدخدا همان اختیارات دیوانه را داشته باشد٬ هیچ کس به



حرفش توجه نمی کند. دنیا بسیار بزرگ است٬ بهتر است با تفاوت هایش به حال خودش



بگذاریم."
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم

با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....

چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
نمایه کاربر
venous
کاربر فعال
کاربر فعال
پست: 104
تاریخ عضویت: دوشنبه 1 آذر 1389, 8:30 pm
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط venous »

حکایت وقت رسیدن مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
بد نیست اگر هر از چندگاهی به یاد آورم

با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده می شود درونم....

چقدر آدمی ساده است، اگر خود بخواهد
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
brain
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 364
تاریخ عضویت: دوشنبه 16 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط brain »

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد . راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
نمایه کاربر
brain
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 364
تاریخ عضویت: دوشنبه 16 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط brain »

داگلاس و دست نوازشگر

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."

یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."

هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"

داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."

معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
آخرین ويرايش توسط 1 on brain, ويرايش شده در 0.
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
نمایه کاربر
brain
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 364
تاریخ عضویت: دوشنبه 16 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط brain »

سمعک!!!!!!


مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
نمایه کاربر
brain
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 364
تاریخ عضویت: دوشنبه 16 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط brain »

فقر


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....


پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم .
پول شرر
نمایه کاربر
Cyrus
مدیر سابق سایت
مدیر سابق سایت
پست: 525
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 17 فروردین 1389, 7:30 pm
محل اقامت: مشهد
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط Cyrus »

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است."

رویای تبت / فریبا وفی
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های
اطراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.
بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،
قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های
دورتری را پیمودند.
ماهیگیران هر چه مسافت
طولانی تری را طی می کردند به همان میزان
آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.

اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی
ها دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این
ماهی را دوست نداشتند.

برای حل این مسئله، شرکت های ماهیگیری
فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند.
آنها ماهی ها را می گرفتند آنها را روی دریا
منجمد می کردند.
فریزرها این امکان را برای
قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر
بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب
بمانند.

اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را
متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست
نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزن
هایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را در
مخازن آب نگهداری می کردند.

ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند.
آنها خسته و بی رمق، اما زنده بودند

متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت
به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا
ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه
را از دست داده بودند.

باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی
بی حال و تنبل ترجیح می دادند.
پس شرکت های
ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل
می کردند.
آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟
اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید، چه
پیشنهادی می دادید؟
.
.
.
.
و اما چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه می
دارند؟
برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های
ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری
ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا
آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می
اندازند.

کوسه چند تایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهی
ها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند.
زیرا ماهی ها تلاش کردند!!!
چقدر شبیه همند آدم ها و ماهی ها...
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

اندازه خودت


زن تنگدستی کارش تهیه کره بود. او کره ها را به شکل بسته های

یک کیلویى در می آورد و همسرش آنها را برای فروش به یکى از

بقالى های شهر مى برد تا در مقابل مایحتاج خانه را بخرد.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر بسته را ۹۰۰ گرم دید.

او حسابی عصبانى شد و روز بعد به مرد تنگدست گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم. تو کره ها را در بسته های یک کیلویی به

من مى فروشى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد تنگدست ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما در خانه ترازو نداریم. من یک کیلو شکر از شما خریدم و آن را به

عنوان وزنه قرار دادم.

یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته ایم...
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نمایه کاربر
amin
کاربر ویژه
کاربر ویژه
پست: 1029
تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
محل اقامت: bojnord
Been thanked: 1 time
تماس:

Re: داستان کوتاه!

پست توسط amin »

مرد گفت:«اگه واقعا میخوای بدونی باید بگم خدا توی آسور نبود من چهار سال و سه ماه و هفت روز منتظرش موندم و روزی هفت هزار بار صداش زدم، اما هرگز نیومد آسور.حتی یک بار هم جوابم رو نداد.»
عبدی تقریبا فریاد زد:«دروغ میگی»
« دروغی در کار نیست ، عبدی. خدا نیامد آسور. تنها چیزی که من از این سلوک چهار ساله فهمیدم اینه باید به ش اعتماد کنی.به حرف هاش،به کارهاش،به تصمیم هاش،به انتخاب هاش ، البته میتونی انکارش کنی، تو میتونی هر چیزی رو انکار کنی . اما اگه قبولش کردی باید بهش اعتماد کنی.باید بهش فرصت بدی.این جزو قاعده بازیه باید صبور باشی و بهش فرصت بدی. این چیزی ه که من توی آسور کشف کردم.منظورم اینه که یه پیرزن بی سواد مطلق به اسم عمه سوری این رو به من حالی کرد.
گفت:«از یه پیرزن بی سواد؟!»
«خَب من موضوع رو اینطور فهمیدم که برای درک حقیقتی به این بزرگی باید چهار سال و سه ماه و هفت روز ،روزی هفت هزار بار صداش بزنی تا اون یه پیرزن بیسواد رو بفرسته سراغت و حالیت کنه که تهِ تهِ تهِ هر سلوکی فقط یه چیز هست ، چیزی که بهش میگن اعتماد.»
«مصطفی مستور/تهران در بعد از ظهر»
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 3 مهمان