داستان کوتاه!
داستان کوتاه!
سلام فکر میکنم بد نباشه اگه داستان های کوتاه و جالبی که تو روزنامه مجله یا ایمیل هامون میخونیم اینجا بزاریم....شاید برا بقیه دوستان هم جالب باشه
اولیشو خودم میزارم!
اولیشو خودم میزارم!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
کلاه فروش!
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
amin نوشته شده:خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
...Act like a Champion, Be a Champion
Re: داستان کوتاه!
hiva نوشته شده:سلام فکر میکنم بد نباشه اگه داستان های کوتاه و جالبی که تو روزنامه مجله یا ایمیل هامون میخونیم اینجا بزاریم....شاید برا بقیه دوستان هم جالب باشه
اولیشو خودم میزارم!
ممنونــــــــــم بانو محدثـــــــــــه جانم ...خیلی هم خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....
دست گلت درد نکنه دختر ِ خوبـــــــ...
نفس عمیق ...
Re: داستان کوتاه!
شما صاحب اختیارین!amin نوشته شده:خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
راحت باشین
میخواین کلا یه تاپیک بزاریم شما داستان خودتون و دختر داییتونو اونجا بزارین....میشه یک سری داستان مثل قصه های شاه پریان و اینا!!
اگه بازم جواب خانواده دایی منفی باشه قصه ها جذاب ترهم میشن!!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: داستان کوتاه!
تو ذوق یه داستان سرا نزنین آقا!mohammadreza نوشته شده:amin نوشته شده:خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
اگه خدایی نکرده خدایی نکرده سر خورده شن اونوقت کی جوابگوی این فاجعه بزرگه!!!
قصه به این قشنگی!
حاکی از کـــــــــــــــــلی اعتماد به نفس! چشم آبـــــــــــــــی, .....!!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: داستان کوتاه!
تو ذوق یه داستان سرا نزنین آقا!mohammadreza نوشته شده:amin نوشته شده:خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
اگه خدایی نکرده خدایی نکرده سر خورده شن اونوقت کی جوابگوی این فاجعه بزرگه!!!
قصه به این قشنگی!
حاکی از کـــــــــــــــــلی اعتماد به نفس! چشم آبـــــــــــــــی, .....!!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: داستان کوتاه!
metanat نوشته شده:hiva نوشته شده:سلام فکر میکنم بد نباشه اگه داستان های کوتاه و جالبی که تو روزنامه مجله یا ایمیل هامون میخونیم اینجا بزاریم....شاید برا بقیه دوستان هم جالب باشه
اولیشو خودم میزارم!
ممنونــــــــــم بانو محدثـــــــــــه جانم ...خیلی هم خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....
دست گلت درد نکنه دختر ِ خوبـــــــ...
قربونت عزیزم
خوبی از خودتونه!
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
hiva نوشته شده:تو ذوق یه داستان سرا نزنین آقا!mohammadreza نوشته شده:amin نوشته شده:خانوم اجازه!!!
میشه داستان های خودمون مثلا داستان دختر دایی مون رو هم اینجا بذاریم!؟
اگه خدایی نکرده خدایی نکرده سر خورده شن اونوقت کی جوابگوی این فاجعه بزرگه!!!
قصه به این قشنگی!
حاکی از کـــــــــــــــــلی اعتماد به نفس! چشم آبـــــــــــــــی, .....!!
...Act like a Champion, Be a Champion
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...
گل صداقت و راستگویی
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
اول سلام. و اما بعد...
گل صداقت و راستگویی
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...
حالا یه داستان آموزنده
چند تا دوست داری؟
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا…
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست.
چقدر خداوند بزرگ است.
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد.
آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم
چند تا دوست داری که واقعا دوستت دارن؟
اول سلام. و اما بعد...
حالا یه داستان آموزنده
چند تا دوست داری؟
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا…
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست.
چقدر خداوند بزرگ است.
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد.
آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم
چند تا دوست داری که واقعا دوستت دارن؟
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
Re:ملانصرالدین!
يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد.
ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت.
بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد!
ملا نصر الدين با خود گفت لعنت بر من كه نمي دانستم اگر خر به جايگاه رفيع و بالايي برسد یا پایین نمی آید یا هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را از بين مي برد.
ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت.
بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد!
ملا نصر الدين با خود گفت لعنت بر من كه نمي دانستم اگر خر به جايگاه رفيع و بالايي برسد یا پایین نمی آید یا هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را از بين مي برد.
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان کوتاه!
به نام خدا.
اول سلام. و اما بعد...
حکایت قورباغه و زن
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های خانم؛ اینجا پایان این داستان نبود. لطفاً ادامه را بخوانید!
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
اول سلام. و اما بعد...
حکایت قورباغه و زن
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های خانم؛ اینجا پایان این داستان نبود. لطفاً ادامه را بخوانید!
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
Re: داستان کوتاه!
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود
مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :
خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند.
مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :
خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند.
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 6 مهمان