دفترچه خاطرات
مدیر انجمن: Cyrus
دفترچه خاطرات
[CENTER][/CENTER]سلام
اصل مطلب:
میخوام این جا اتفاقای خاطره انگیزی که تو این مدت چند ساله ای که با هم هستیم بینمون افتاده رو مرور کنیم؛
بین خودمون، اساتید، مسئولین و هر کسی که یه جوری بشه به دانشگاهمون ربطش داد.
دور هم مرور خاطرات کنیم، حرص بخوریم، بخندیم (با هم، نه به هم)، بلکه تجربه بشه و امید و ادامه زندگی...
فرع مطلب:
این خاطرات ممکنه واسه بعضیامون اتفاق افتاده باشه و بقیه از حس کردنش محروم بوده باشن، اینجوری اونا هم سهیم میشن.
یا ممکنه با مرورش متوجه یه چیزایی بشیم که قبلا اصلا بهش توجه نکردیم و و و ...
میدونم که میدونین، جهت یادآوری می گم، سعی کنیم حرفی نزنیم باعث دلخوری کسی بشه، ممنون.
اصل مطلب:
میخوام این جا اتفاقای خاطره انگیزی که تو این مدت چند ساله ای که با هم هستیم بینمون افتاده رو مرور کنیم؛
بین خودمون، اساتید، مسئولین و هر کسی که یه جوری بشه به دانشگاهمون ربطش داد.
دور هم مرور خاطرات کنیم، حرص بخوریم، بخندیم (با هم، نه به هم)، بلکه تجربه بشه و امید و ادامه زندگی...
فرع مطلب:
این خاطرات ممکنه واسه بعضیامون اتفاق افتاده باشه و بقیه از حس کردنش محروم بوده باشن، اینجوری اونا هم سهیم میشن.
یا ممکنه با مرورش متوجه یه چیزایی بشیم که قبلا اصلا بهش توجه نکردیم و و و ...
میدونم که میدونین، جهت یادآوری می گم، سعی کنیم حرفی نزنیم باعث دلخوری کسی بشه، ممنون.
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
- shahin
- کاربر خیلی فعال
- پست: 145
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: نوشهر
- تماس:
Re: خاطرات ما
مثل ترم 3 که همه رفتیم پیش غلامی و دست از پا درازتر برگشتیم.
تازه، تو چشای هممون نگاه کرد و گفت دروغ میگین.
تازه، تو چشای هممون نگاه کرد و گفت دروغ میگین.
Re: خاطرات ما
یادش بخیر ! حرصم از حرفاشون در اومده بود شروع کردم به روزنامه خوندن ! بهم گیر دادن !
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: خاطرات ما
یادمه دومین بار خوندن این درس شیرین ! سر کلاس هم که بحث سر کنسل کردن کوئیز قبل عید بود گفتن باید سر در این دانشگاه زد .... الان شک کردم (مطمئنم توش دروغ گو خطاب کردن ما بود) ! دوستانی که سر کلاس بودن دقیقش چی بود؟
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: خاطرات ما
خوشم مياد عدل دست گذاشتی رو جایی که حرصمون در بیادshahin نوشته شده:مثل ترم 3 که همه رفتیم پیش غلامی و دست از پا درازتر برگشتیم.
تازه، تو چشای هممون نگاه کرد و گفت دروغ میگین.
دوست داشتم با نانچیکو بزنم ...
بماند حالا
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Re: خاطرات ما
خیلی خوشحالم که برای بار دوم مرتکب این اشتباه نشدم و به غیر از جلسه اول دیگه پامو تو کلاسش نذاشتم، اونم به دلایل غیر درسی و حاشیه ها و اینا رفتم.Afra نوشته شده:یادمه دومین بار خوندن این درس شیرین ! سر کلاس هم که بحث سر کنسل کردن کوئیز قبل عید بود گفتن باید سر در این دانشگاه زد .... الان شک کردم (مطمئنم توش دروغ گو خطاب کردن ما بود) ! دوستانی که سر کلاس بودن دقیقش چی بود؟
دیگه واقعا قابل تحمل نبود، البته آخر ترم هم جبران کرد، کمترین نمره ای که رفت رو نمودار من بودم، 0.25 بود فکر کنم.
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
-
- کاربر خیلی فعال
- پست: 222
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد پلاک 7
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
مغناطیس غلامی یکی از خاطره انگیزترین درسایی بود که پاس کردم
اونم دفعه اول البته ترم 4
فقط 4 فصلشو خونده بودم شب امتحانش که عجب شبی بود یه دزدو دیدیم داشت از دیوار میرفت بالا مهدی داد زد: "کجا عموجان" یارو همونجا رو دیوار خشکش زدو...
تا اونجایی که یادمه وقتی نمره هارو زدن از دانشگاه میومدیم اکثر بچه ها بودن من به مهدی گیلانی گفتم اگه پاس شدم پیتزا مهمون منی
بچه ها هم میگی فقط منتظر همین بودن 7 یا 8 نفری بودیم که شاهین خان با گوشیش مارو بدبخت کرد وسط میدون شهرداری آمار ما دراومد که پاس کردیم
حالا با هیچ جور غلط کردنی بیخیال نمیشدن که میگفتم بابا من داشتم با مهدی صحبت میکردم ....
هیچی دیگه اون موقع سایت نیکویی بود تا همونجا رفتیم تا بالاخره با یک شیر موز سروته قضیه رو به هم اوردم
ولی واقعا خودم ازینکه به این راحتی مغناطیسو پاس کرده بودم (با دوسه جلسه حضور در کلاس و خوندن چند فصل) خیلی خوشحال بودم و چه کسی بهتر از دوستان تا خوشی هارو باهاشون تقسیم کرد
اونم دفعه اول البته ترم 4
فقط 4 فصلشو خونده بودم شب امتحانش که عجب شبی بود یه دزدو دیدیم داشت از دیوار میرفت بالا مهدی داد زد: "کجا عموجان" یارو همونجا رو دیوار خشکش زدو...
تا اونجایی که یادمه وقتی نمره هارو زدن از دانشگاه میومدیم اکثر بچه ها بودن من به مهدی گیلانی گفتم اگه پاس شدم پیتزا مهمون منی
بچه ها هم میگی فقط منتظر همین بودن 7 یا 8 نفری بودیم که شاهین خان با گوشیش مارو بدبخت کرد وسط میدون شهرداری آمار ما دراومد که پاس کردیم
حالا با هیچ جور غلط کردنی بیخیال نمیشدن که میگفتم بابا من داشتم با مهدی صحبت میکردم ....
هیچی دیگه اون موقع سایت نیکویی بود تا همونجا رفتیم تا بالاخره با یک شیر موز سروته قضیه رو به هم اوردم
ولی واقعا خودم ازینکه به این راحتی مغناطیسو پاس کرده بودم (با دوسه جلسه حضور در کلاس و خوندن چند فصل) خیلی خوشحال بودم و چه کسی بهتر از دوستان تا خوشی هارو باهاشون تقسیم کرد
زندگی زیباست
اگر بگذارند
اگر بگذارند
Re: دفترچه خاطرات
دزده رو دیوار شما بود؟؟داد که زدن تاثیر هم داشت یا فقط جهت اطلاع شخصیشون بود که بدونن عموجان کجا میره؟ خشکش زد بعد فرار کرد؟ یا به کارش ادامه داد؟javanmard نوشته شده:مغناطیس غلامی یکی از خاطره انگیزترین درسایی بود که پاس کردماونم دفعه اول البته ترم 4فقط 4 فصلشو خونده بودم شب امتحانش که عجب شبی بود یه دزدو دیدیم داشت از دیوار میرفت بالا مهدی داد زد: "کجا عموجان" یارو همونجا رو دیوار خشکش زدو...
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: خاطرات ما
شاهین جانshahin نوشته شده:مثل ترم 3 که همه رفتیم پیش غلامی و دست از پا درازتر برگشتیم.
تازه، تو چشای هممون نگاه کرد و گفت دروغ میگین.
این همه خاطه خوب
خواهشا این دفعه رو یک خاطره خوب دست بذار
من اعصاب این خاطرات رو ندارم ها
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
-
- کاربر خیلی فعال
- پست: 222
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد پلاک 7
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
[/quote]دزده رو دیوار شما بود؟؟داد که زدن تاثیر هم داشت یا فقط جهت اطلاع شخصیشون بود که بدونن عموجان کجا میره؟ خشکش زد بعد فرار کرد؟ یا به کارش ادامه داد؟[/quote]
رو دیوار همسایه بودش مهدی رفته بود لب پنجره که دیدش
از رو نرفت پرید تو خونه رفت کنج دیوار که تاریک بود تا دیده نشه ما هم زنگ زدیم 110 که اومدن در خونه رو زدن یه زنو مرد اومدن دم در بنده خداها از خواب بلند شده بودن
هیچی دیگه کسی بغیر از صابخونه و زنش خونه نبود
نفهمیدیم چجور در رفت ما ندیدیمش ؟!!!
رو دیوار همسایه بودش مهدی رفته بود لب پنجره که دیدش
از رو نرفت پرید تو خونه رفت کنج دیوار که تاریک بود تا دیده نشه ما هم زنگ زدیم 110 که اومدن در خونه رو زدن یه زنو مرد اومدن دم در بنده خداها از خواب بلند شده بودن
هیچی دیگه کسی بغیر از صابخونه و زنش خونه نبود
نفهمیدیم چجور در رفت ما ندیدیمش ؟!!!
زندگی زیباست
اگر بگذارند
اگر بگذارند
Re: دفترچه خاطرات
چند تا دیالوگ میذارم اینجا، جالبه فکر کنم.
دانشجو: سلام
آ.انزابی: سلام
دانشجو: آقای انزابی، این برگه ی کار آموزی ما رو امضا کنین لطفا!
آ. انزابی: بده ببینیم...
دانشجو: بفرمایین
آ.انزابی: نخیر، امکان نداره، شما باید بری نیروگاه شریعتی!
دانشجو: باید؟
آ.انزابی: بله، آ.جعفرزاده زحمت کشیدن رفتن ظرفیت گرفتن، هماهنگ کردن با نیروگاه، نمیشه که الان ما هیچ کسو نفرستیم.
دانشجو: آخه مگه میشه به زور؟ کجای دنیا کارآموزی رو اجباری می فرستن یه جا؟
آ.انزابی: منم میدونم کار درستی نیست، اما باید انجام بشه . (این خودمم، ربطی به داستان نداشت)
دانشجو: آخه مسیر خونه ی ما تا نیروگاه شاید بیشتر از 2 ساعت طول بکشه، واقعا امکانش نیست.
آ.انزابی: (در حالی که رو به یه نفر دیگه که اونجا ایستاده کرده) میبینی اینارو؟ ماهم دانشجو بودیما، خود من برای کارآموزی رفتم .... (نمیدونم کجا بود، فقط میدونم مشهد نبود) نه آقا جان، نمیشه، ما زحمت کشیدیم، ظرفیت گرفتیم، باید حتما برین اونجا.
دانشجو:
دانشجو همچنان و آ.انزابی همچنان
و اما این جا پایان داستان نبود، ادامه دارد...
دانشجو: سلام
آ.انزابی: سلام
دانشجو: آقای انزابی، این برگه ی کار آموزی ما رو امضا کنین لطفا!
آ. انزابی: بده ببینیم...
دانشجو: بفرمایین
آ.انزابی: نخیر، امکان نداره، شما باید بری نیروگاه شریعتی!
دانشجو: باید؟
آ.انزابی: بله، آ.جعفرزاده زحمت کشیدن رفتن ظرفیت گرفتن، هماهنگ کردن با نیروگاه، نمیشه که الان ما هیچ کسو نفرستیم.
دانشجو: آخه مگه میشه به زور؟ کجای دنیا کارآموزی رو اجباری می فرستن یه جا؟
آ.انزابی: منم میدونم کار درستی نیست، اما باید انجام بشه . (این خودمم، ربطی به داستان نداشت)
دانشجو: آخه مسیر خونه ی ما تا نیروگاه شاید بیشتر از 2 ساعت طول بکشه، واقعا امکانش نیست.
آ.انزابی: (در حالی که رو به یه نفر دیگه که اونجا ایستاده کرده) میبینی اینارو؟ ماهم دانشجو بودیما، خود من برای کارآموزی رفتم .... (نمیدونم کجا بود، فقط میدونم مشهد نبود) نه آقا جان، نمیشه، ما زحمت کشیدیم، ظرفیت گرفتیم، باید حتما برین اونجا.
دانشجو:
دانشجو همچنان و آ.انزابی همچنان
و اما این جا پایان داستان نبود، ادامه دارد...
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
Re: دفترچه خاطرات
(دوستان چیزیم نیستا !!خندم واسه آخره داستانه)
فکر کنم کردستان بود تازه با آقای امینیان و ی دوستشون که الان امریکاست رفته بودن ! ایشونو آقای امینیان تو نیروگاه بودن و دوستشون ی جایی تو مخابرات!
خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...
Re: دفترچه خاطرات
چند روز بعد... (دقت کنید، فقط چند روز بعد)
دانشجو: سلام
آ.انزابی: سلام
دانشجو: لطف می کنین مرحمت کنین اگه اشکالی نداره و زحمتی نیست براتون و وققتتون رو نمیگیره یه نگاه کوچولو به این برگه بندازین؟
آ.انزابی: بده ببینم
دانشجو: بفرمایین
آ.انزابی: خب، این مال کدوم شرکت هست حالا؟
دانشجو: این کارآموزی برای کشک سابی برادران کشک ساب زادگان به غیر از داداش کوچیکه ست.
آ.انزابی: شما میرین بخشی که به شما مربوطه دیگه؟ بخش برقی؟
دانشجو: ( در حالی که همچنان دهان تا به قاعده ی دو گوش باز مانده یه بله ی خفیف میگه)
آ.انزابی: برو پیش خانم هاتفی، هماهنگه
دانشجو:
و همچنان دانشجو و آ.انزابی
ادامه دارد...
دانشجو: سلام
آ.انزابی: سلام
دانشجو: لطف می کنین مرحمت کنین اگه اشکالی نداره و زحمتی نیست براتون و وققتتون رو نمیگیره یه نگاه کوچولو به این برگه بندازین؟
آ.انزابی: بده ببینم
دانشجو: بفرمایین
آ.انزابی: خب، این مال کدوم شرکت هست حالا؟
دانشجو: این کارآموزی برای کشک سابی برادران کشک ساب زادگان به غیر از داداش کوچیکه ست.
آ.انزابی: شما میرین بخشی که به شما مربوطه دیگه؟ بخش برقی؟
دانشجو: ( در حالی که همچنان دهان تا به قاعده ی دو گوش باز مانده یه بله ی خفیف میگه)
آ.انزابی: برو پیش خانم هاتفی، هماهنگه
دانشجو:
و همچنان دانشجو و آ.انزابی
ادامه دارد...
من به جز آبی نگاهت؛ آسمانی نمی شناسم...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: دفترچه خاطرات
Cyrus نوشته شده: سلام
اصل مطلب:
میخوام این جا اتفاقای خاطره انگیزی که تو این مدت چند ساله ای که با هم هستیم بینمون افتاده رو مرور کنیم؛
بین خودمون، اساتید، مسئولین و هر کسی که یه جوری بشه به دانشگاهمون ربطش داد.
دور هم مرور خاطرات کنیم، حرص بخوریم، بخندیم (با هم، نه به هم)، بلکه تجربه بشه و امید و ادامه زندگی...
فرع مطلب:
این خاطرات ممکنه واسه بعضیامون اتفاق افتاده باشه و بقیه از حس کردنش محروم بوده باشن، اینجوری اونا هم سهیم میشن.
یا ممکنه با مرورش متوجه یه چیزایی بشیم که قبلا اصلا بهش توجه نکردیم و و و ...
میدونم که میدونین، جهت یادآوری می گم، سعی کنیم حرفی نزنیم باعث دلخوری کسی بشه، ممنون.
سیروس جان اگه منظورت از با هم بودن سر کلاسه که به اسم همکلاسی با هم بوده باشیم من یادم نمیاد خاطره خوبی به جز چند مورد که باز هم اونم بین من و دوستام بوده نه بین من و همکلاسی هام داشته باشم
چون همکلاسی بودن تعریف خاصی داره و همچنین مسئولیت خاصی
اول انگشت رو به سمت خودم میگیرم
ما تو این سه سال شاید دوست های خوبی واسه هم بوده باشیم اون هم در قالب گروه های 5الی10 نفره ولی هیچ وقت همکلاسی های
خوبی واسه هم نبودیم
یادمه قبلا هم بحثش شده:
یک همکلاسی واسه همکلاسی دیگه ش احترام قائل ه ، اگه نظرش حتی مخالف نظر اون باشه حرفش رو تو گلوش خفه نمیکنه!
یک همکلاسی همکلاسی های دیگه ش رو سر کلاس جلو استاد و بقیه همکلاسی هاش خراب نمیکنه
یک همکلاسی اجازه میده همکلاسی دیگه ش سوالی که واسش پیش اومده رو هر چند از نظر اون ساده بپرسه و وقتی سوالش رو میپرسه بهش نیشخند یا تیکه نمی پرونه
یک همکلاسی مشکل بقیه همکلاسی هاش مشکل اونم هست نه اینکه واسش بی تفاوت باشه و چون حالا به طور اتفاقی زده و این
مشکل واسه اون پبش نیومده احساس خوشحالی نمیکنه
یک همکلاسی واسه اینکه نمره ش تو یک درس از بقیه بیشتر شه با حرف هاش نظر استاد رو در مورد اون کلاس عوض نمیکنه و
حداقل بعدش واسه کاری که کرده احساس افتخار نمیکنه
یک همکلاسی اگه قرار باشه کاری بکنه که این کار باعث افزایش نمره ش بشه این رو به همه همکلاسی هاش میگه و تنها خوری نمیکنه
یک همکلاسی اگه قراره حرفی از طرف جمع بزنه اول به این فکر میکنه که این حرف رو هرچند اون داره میزنه ولی از طرف
جمع برداشت میشه و بعد حرفش رو میزنه
......
من خاطرات خوبی که تو این سه سال دارم همشون زمانی بوده که دور هم جمع بودیم نه در قالب همکلاسی ، در قالب دوست
زمانی که بینمون استاد و نمره حاکم نبوده و دور هم بودیم فقط بخاطر اینکه با هم باشیم.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 6 مهمان