کشکول ادبی
Re: کشکول ادبی
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
شاملو
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
شاملو
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: کشکول ادبی
من و ...
من و این خوابها که دیدنی اند
چشمهایی که از غمت غنی اند
چشمهایم پس از خمِ ابروت
بی قرارِ خطوطِ منحنی اند
می رسد پشت هم بدون درنگ
لحظه هایی که بر تو مبتنی اند
"مهربان" غیر تو اگر هم هست
همگی"مهربانِ ناتنی" اند
من و این خوابها که دیدنی اند
چشمهایی که از غمت غنی اند
چشمهایم پس از خمِ ابروت
بی قرارِ خطوطِ منحنی اند
می رسد پشت هم بدون درنگ
لحظه هایی که بر تو مبتنی اند
"مهربان" غیر تو اگر هم هست
همگی"مهربانِ ناتنی" اند
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: کشکول ادبی
زندگی جیره مختصری ست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
[RIGHT]نوش جان باید کرد!!![/RIGHT][RIGHT]
[/RIGHT][CENTER]
[/CENTER][RIGHT]سهراب سپهری[/RIGHT]
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
[RIGHT]نوش جان باید کرد!!![/RIGHT][RIGHT]
[/RIGHT][CENTER]
[/CENTER][RIGHT]سهراب سپهری[/RIGHT]
Re: کشکول ادبی
نمی دانم چرا باید پاییز را دوست داشت. درک نمی کنم که عده ای پاییز را به همدیگر تبریک می گویند. پاییز خنکای بی رحمی دارد. یک خنکای موذی بی عاطفه. برای تحمل پاییز باید خاطرات خوب داشت؛ از همکلاسی های خوب، از کلاسهای خوب، از تنهایی های خوشحال، از هم پا و هم سفره خوب.
کارسازتر از همه اینها پاییز را می شود با یک همدست خوب دوام آورد. همدستی که به دستت گرما بدهد و از آن گرما بگیرد...
"تو رگ خشک درختا
دردِ پاییز می گیره
بارونِ نم نمک آروم
روی جالیز می گیره
دیگه سبزی نمی مونه
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی رقصن
رقص پاییز پر درده
گرمی دستای من کم شده
دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن
باد پاییز سرده * "
* ترانه : کوروش یغمایی
کارسازتر از همه اینها پاییز را می شود با یک همدست خوب دوام آورد. همدستی که به دستت گرما بدهد و از آن گرما بگیرد...
"تو رگ خشک درختا
دردِ پاییز می گیره
بارونِ نم نمک آروم
روی جالیز می گیره
دیگه سبزی نمی مونه
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی رقصن
رقص پاییز پر درده
گرمی دستای من کم شده
دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن
باد پاییز سرده * "
* ترانه : کوروش یغمایی
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
[CENTER]جاسبی که دانشجو می گرفت همه عمر
دیدی که چگونه دانشجو جاسبی بگرفت؟!![/CENTER]
آورده اند که روزی مولانا جاسبی خوابی عجب بدید و رنگ از رخسارش پرید. پس معبران حاذق به دانشگاه آزاد دعوت نمود، تا تفسیر این خواب عجب واگویند. پس ایشان را بگفت: «دیشب خواب دیدم که سه دانشجوی لاغر، استادی چاق را بلعیدند!!! تعبیر این خواب آشفته را چه دانید؟!»
پس معبری دنیا دیده او را گفت: «یا عبدالله! بیاید روزی که سه دانشجو به ریاست بلامنازع تو در دانشگاه آزاد پایان دهند! پس فکری به حال خویش کن!» سپس این شعر به نشانه تصدیقی برای حرفش بخواند:
جاسبی که دانشجو می گرفت همه عمر
دیدی که چگونه دانشجو جاسبی بگرفت؟
پس چون مولانا جاسبی این تفسیر شنید حالش دگرگون شد و نعره ای مردانه بکشید و از برای ایجاد مانع بر سر این خواب ، شهریه دانشگاهش را ده برابر بکرد تا دانشجویان دیگر توان درس خواندن نداشته باشند و از شدت لاغری به دیدار معبود بشتابند!
آنگاه در ادامت، دژی استوار در بالای کوهی بلند بساخت، تا شاید از گزند تیر قضا در امان بماند!
مکانی که بعدها علوم تحقیقاتش نامیدند! اما شد آن چه شد!
نقل است که چون کار کامران بالا گرفت و جبه وزارت برتن نمود، فرهاد و خسرو جلسه ای ترتیب بدادند و یکدگر را گفتند:« برادرمان کامران که روزگاری مثنوی خسرو فرهاد از بر می کرد، اکنون به اعلی منصب علمی کشور رسیده است! چه نشسته ایم که سر ما بی کلاه مانده!» پس بلند شدند! و به نزدش رفتند و پرسیدند: «ای برادر ما را برگو که این مقام وزارت از کجا یافتی؟!»
پس مولانا کامی صدایش را صاف نمود و بر میز وزارت ضرب گرفت و این بیت مناسب حال خویش بخواند که:
من اگر کامروا گشتم و وزیر چه عجب
کامران بودم و اینها به زکاتم دادند!
پس فرهادنا او را گفت: «یا کامران! مارا پندی ده تا بی نیاز وآزاد شویم!» پس گفت: «به فطرتتان مراجعت کنید!» پس گفتند: «چگونه؟!» گفت: «مگر نه این است که پدرانمان نسل اندر نسل دانشجو بودند، پس بکوشید تا دانشجویان را راهبر باشید وبه طریق آکادمیک آزاد شوید!» پس گفتند: «آخر چگونه؟!» گفت: «مولانا جاسبی را دریابید!!!» آورده اند فرهاد زودتر از خسرو مطلب را گرفت! و در چشم بر هم زدنی در پی کسب منصب مولانا جاسبی روان شد و اندکی بعد به مراد دل بی قرارش رسید!
در این حین مولانا خسرولب به اعتراض گشود و کامران را گفت:
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری؟!
یعنی آنکه «شما دو نفر از بچگی یکدیگر را حامی بودید و مرا به بازی نمی گرفتید! پس سهم من از دانشگاه کجاست؟!» پس مولانا کامران او را به فرهاد حوالت داد! و مولانا فرهاد نیز برای آنکه دل برادر نرجاند، به طریق اشارت آستین برفشاند و طی حکمی اختیار کلیه واحدهای علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد به او سپرد!
پس مولانا خسرو خنده ای از روی رضایت بکرد و بگفت:
«در دایره خدمت!!! ما نقطه پرگاریم!
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!!!»
نقل است که روزی مولانا فرهاد را پرسیدند: « یا فرهاد! ما را برگو که چند سال رئیس دانشگاه آزاد بخواهی ماند؟!» پس اندکی تامل بکرد و گفت: « قانونا که چهارسال، لیکن عرفش بیست و نه سال است!»
از برادران دانشجو جملات عالی نقل است!
از جمله اینکه مولانا فرهاد فرموده بود: «اگر رئیس دانشگاه آزاد شوم، شهریه ها را پایین می یاورم و حقوق استادان را بالا می برم!!!» مولانا کامران نیز درباب احتمال کاندیداتوری اش در ریاست جمهوری فرموده بود: «تنها هدف من خدمت به مردم است، اما عده ای برای رسیدن به سمت بالاتر خدمت کنند، که من علاقتی به این فعالیت ها ندارم!!!»
تا این حد بی برنامه خدمت می کرد!
همچنین فرموده بود: «برنامه ای برای ازدواج موقت دانشجویی نداریم!!!»
آورده اند که روزی عده ای از استادان دانشگاه های کشور تظاهرات بکردند که: «چرا شان ما رعایت نکرده اید؟!»
پس ایشان را گفتند: «از چه روی؟!»
گفتند: «از آنجا که پس از این همه سال زحمت در عرصه علمی کشور سه دانشجو به ریاست بر ما گذاشته اید!!!»
دیدی که چگونه دانشجو جاسبی بگرفت؟!![/CENTER]
آورده اند که روزی مولانا جاسبی خوابی عجب بدید و رنگ از رخسارش پرید. پس معبران حاذق به دانشگاه آزاد دعوت نمود، تا تفسیر این خواب عجب واگویند. پس ایشان را بگفت: «دیشب خواب دیدم که سه دانشجوی لاغر، استادی چاق را بلعیدند!!! تعبیر این خواب آشفته را چه دانید؟!»
پس معبری دنیا دیده او را گفت: «یا عبدالله! بیاید روزی که سه دانشجو به ریاست بلامنازع تو در دانشگاه آزاد پایان دهند! پس فکری به حال خویش کن!» سپس این شعر به نشانه تصدیقی برای حرفش بخواند:
جاسبی که دانشجو می گرفت همه عمر
دیدی که چگونه دانشجو جاسبی بگرفت؟
پس چون مولانا جاسبی این تفسیر شنید حالش دگرگون شد و نعره ای مردانه بکشید و از برای ایجاد مانع بر سر این خواب ، شهریه دانشگاهش را ده برابر بکرد تا دانشجویان دیگر توان درس خواندن نداشته باشند و از شدت لاغری به دیدار معبود بشتابند!
آنگاه در ادامت، دژی استوار در بالای کوهی بلند بساخت، تا شاید از گزند تیر قضا در امان بماند!
مکانی که بعدها علوم تحقیقاتش نامیدند! اما شد آن چه شد!
نقل است که چون کار کامران بالا گرفت و جبه وزارت برتن نمود، فرهاد و خسرو جلسه ای ترتیب بدادند و یکدگر را گفتند:« برادرمان کامران که روزگاری مثنوی خسرو فرهاد از بر می کرد، اکنون به اعلی منصب علمی کشور رسیده است! چه نشسته ایم که سر ما بی کلاه مانده!» پس بلند شدند! و به نزدش رفتند و پرسیدند: «ای برادر ما را برگو که این مقام وزارت از کجا یافتی؟!»
پس مولانا کامی صدایش را صاف نمود و بر میز وزارت ضرب گرفت و این بیت مناسب حال خویش بخواند که:
من اگر کامروا گشتم و وزیر چه عجب
کامران بودم و اینها به زکاتم دادند!
پس فرهادنا او را گفت: «یا کامران! مارا پندی ده تا بی نیاز وآزاد شویم!» پس گفت: «به فطرتتان مراجعت کنید!» پس گفتند: «چگونه؟!» گفت: «مگر نه این است که پدرانمان نسل اندر نسل دانشجو بودند، پس بکوشید تا دانشجویان را راهبر باشید وبه طریق آکادمیک آزاد شوید!» پس گفتند: «آخر چگونه؟!» گفت: «مولانا جاسبی را دریابید!!!» آورده اند فرهاد زودتر از خسرو مطلب را گرفت! و در چشم بر هم زدنی در پی کسب منصب مولانا جاسبی روان شد و اندکی بعد به مراد دل بی قرارش رسید!
در این حین مولانا خسرولب به اعتراض گشود و کامران را گفت:
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری؟!
یعنی آنکه «شما دو نفر از بچگی یکدیگر را حامی بودید و مرا به بازی نمی گرفتید! پس سهم من از دانشگاه کجاست؟!» پس مولانا کامران او را به فرهاد حوالت داد! و مولانا فرهاد نیز برای آنکه دل برادر نرجاند، به طریق اشارت آستین برفشاند و طی حکمی اختیار کلیه واحدهای علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد به او سپرد!
پس مولانا خسرو خنده ای از روی رضایت بکرد و بگفت:
«در دایره خدمت!!! ما نقطه پرگاریم!
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!!!»
نقل است که روزی مولانا فرهاد را پرسیدند: « یا فرهاد! ما را برگو که چند سال رئیس دانشگاه آزاد بخواهی ماند؟!» پس اندکی تامل بکرد و گفت: « قانونا که چهارسال، لیکن عرفش بیست و نه سال است!»
از برادران دانشجو جملات عالی نقل است!
از جمله اینکه مولانا فرهاد فرموده بود: «اگر رئیس دانشگاه آزاد شوم، شهریه ها را پایین می یاورم و حقوق استادان را بالا می برم!!!» مولانا کامران نیز درباب احتمال کاندیداتوری اش در ریاست جمهوری فرموده بود: «تنها هدف من خدمت به مردم است، اما عده ای برای رسیدن به سمت بالاتر خدمت کنند، که من علاقتی به این فعالیت ها ندارم!!!»
تا این حد بی برنامه خدمت می کرد!
همچنین فرموده بود: «برنامه ای برای ازدواج موقت دانشجویی نداریم!!!»
آورده اند که روزی عده ای از استادان دانشگاه های کشور تظاهرات بکردند که: «چرا شان ما رعایت نکرده اید؟!»
پس ایشان را گفتند: «از چه روی؟!»
گفتند: «از آنجا که پس از این همه سال زحمت در عرصه علمی کشور سه دانشجو به ریاست بر ما گذاشته اید!!!»
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: کشکول ادبی
[TABLE][TR][TD]
[/TD][/TR][/TABLE][CENTER][CENTER]برد دزدی را سوی قاضی عسس[/CENTER]
[CENTER]خلق بسیاری روان از پیش و پس[/CENTER]
[CENTER]گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود[/CENTER]
[CENTER]دزد گفت از مردم آزاری چه سود[/CENTER]
[CENTER]گفت، بدکردار را بد کیفر است[/CENTER]
[CENTER]گفت، بدکار از منافق بهتر است[/CENTER]
[CENTER]شگفت، هان بر گوی شغل خویشتن[/CENTER]
[CENTER]گفت، هستم همچو قاضی راهزن[/CENTER]
[CENTER]گفت، آن زرها که بردستی کجاست[/CENTER]
[CENTER]گفت، در همیان تلبیس شماست[/CENTER]
[CENTER]گفت، آن لعل بدخشانی چه شد[/CENTER]
[CENTER]گفت، میدانیم و میدانی چه شد[/CENTER]
[CENTER]گفت، پیش کیست آن روشن نگین[/CENTER]
[CENTER]گفت، بیرون آر دست از آستین[/CENTER]
[CENTER]دزدی پنهان و پیدا، کار تست[/CENTER]
[CENTER]مال دزدی، جمله در انبار تست[/CENTER]
[CENTER]تو قلم بر حکم داور میبری[/CENTER]
[CENTER]من ز دیوار و تو از در میبری[/CENTER]
[CENTER]حد بگردن داری و حد میزنی[/CENTER]
[CENTER]گر یکی باید زدن، صد میزنی[/CENTER]
[CENTER]میزنم گر من ره خلق، ای رفیق[/CENTER]
[CENTER]در ره شرعی تو قطاع الطریق[/CENTER]
[CENTER]میبرم من جامهٔ درویش عور[/CENTER]
[CENTER]تو ربا و رشوه میگیری بزور[/CENTER]
[CENTER]دست من بستی برای یک گلیم[/CENTER]
[CENTER]خود گرفتی خانه از دست یتیم[/CENTER]
[CENTER]من ربودم موزه و طشت و نمد[/CENTER]
[CENTER]تو سیهدل مدرک و حکم و سند[/CENTER]
[CENTER]دزد جاهل، گر یکی ابریق برد[/CENTER]
[CENTER]دزد عارف، دفتر تحقیق برد[/CENTER]
[CENTER]دیدههای عقل، گر بینا شوند[/CENTER]
[CENTER]خود فروشان زودتر رسوا شوند[/CENTER]
[CENTER]دزد زر بستند و دزد دین رهید[/CENTER]
[CENTER]شحنه ما را دید و قاضی را ندید[/CENTER]
[CENTER]من براه خود ندیدم چاه را[/CENTER]
[CENTER]تو بدیدی، کج نکردی راه را[/CENTER]
[CENTER]میزدی خود، پشت پا بر راستی[/CENTER]
[CENTER]راستی از دیگران میخواستی[/CENTER]
[CENTER]دیگر ای گندم نمای جو فروش[/CENTER]
[CENTER]با ردای عجب، عیب خود مپوش[/CENTER]
[CENTER]چیرهدستان میربایند آنچه هست[/CENTER]
[CENTER]میبرند آنگه ز دزد کاه، دست[/CENTER]
[CENTER]در دل ما حرص، آلایش فزود[/CENTER]
[CENTER]نیت پاکان چرا آلوده بود[/CENTER]
[CENTER]دزد اگر شب، گرم یغما کردنست[/CENTER]
[CENTER]دزدی حکام، روز روشن است[/CENTER]
[CENTER]حاجت ار ما را ز راه راست برد[/CENTER]
[CENTER]دیو، قاضی را بهرجا خواست برد[/CENTER]
[CENTER]
[/CENTER]
[CENTER]
[/CENTER]
[CENTER]
[/CENTER]
[/CENTER]
[/TD][/TR][/TABLE][CENTER][CENTER]برد دزدی را سوی قاضی عسس[/CENTER]
[CENTER]خلق بسیاری روان از پیش و پس[/CENTER]
[CENTER]گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود[/CENTER]
[CENTER]دزد گفت از مردم آزاری چه سود[/CENTER]
[CENTER]گفت، بدکردار را بد کیفر است[/CENTER]
[CENTER]گفت، بدکار از منافق بهتر است[/CENTER]
[CENTER]شگفت، هان بر گوی شغل خویشتن[/CENTER]
[CENTER]گفت، هستم همچو قاضی راهزن[/CENTER]
[CENTER]گفت، آن زرها که بردستی کجاست[/CENTER]
[CENTER]گفت، در همیان تلبیس شماست[/CENTER]
[CENTER]گفت، آن لعل بدخشانی چه شد[/CENTER]
[CENTER]گفت، میدانیم و میدانی چه شد[/CENTER]
[CENTER]گفت، پیش کیست آن روشن نگین[/CENTER]
[CENTER]گفت، بیرون آر دست از آستین[/CENTER]
[CENTER]دزدی پنهان و پیدا، کار تست[/CENTER]
[CENTER]مال دزدی، جمله در انبار تست[/CENTER]
[CENTER]تو قلم بر حکم داور میبری[/CENTER]
[CENTER]من ز دیوار و تو از در میبری[/CENTER]
[CENTER]حد بگردن داری و حد میزنی[/CENTER]
[CENTER]گر یکی باید زدن، صد میزنی[/CENTER]
[CENTER]میزنم گر من ره خلق، ای رفیق[/CENTER]
[CENTER]در ره شرعی تو قطاع الطریق[/CENTER]
[CENTER]میبرم من جامهٔ درویش عور[/CENTER]
[CENTER]تو ربا و رشوه میگیری بزور[/CENTER]
[CENTER]دست من بستی برای یک گلیم[/CENTER]
[CENTER]خود گرفتی خانه از دست یتیم[/CENTER]
[CENTER]من ربودم موزه و طشت و نمد[/CENTER]
[CENTER]تو سیهدل مدرک و حکم و سند[/CENTER]
[CENTER]دزد جاهل، گر یکی ابریق برد[/CENTER]
[CENTER]دزد عارف، دفتر تحقیق برد[/CENTER]
[CENTER]دیدههای عقل، گر بینا شوند[/CENTER]
[CENTER]خود فروشان زودتر رسوا شوند[/CENTER]
[CENTER]دزد زر بستند و دزد دین رهید[/CENTER]
[CENTER]شحنه ما را دید و قاضی را ندید[/CENTER]
[CENTER]من براه خود ندیدم چاه را[/CENTER]
[CENTER]تو بدیدی، کج نکردی راه را[/CENTER]
[CENTER]میزدی خود، پشت پا بر راستی[/CENTER]
[CENTER]راستی از دیگران میخواستی[/CENTER]
[CENTER]دیگر ای گندم نمای جو فروش[/CENTER]
[CENTER]با ردای عجب، عیب خود مپوش[/CENTER]
[CENTER]چیرهدستان میربایند آنچه هست[/CENTER]
[CENTER]میبرند آنگه ز دزد کاه، دست[/CENTER]
[CENTER]در دل ما حرص، آلایش فزود[/CENTER]
[CENTER]نیت پاکان چرا آلوده بود[/CENTER]
[CENTER]دزد اگر شب، گرم یغما کردنست[/CENTER]
[CENTER]دزدی حکام، روز روشن است[/CENTER]
[CENTER]حاجت ار ما را ز راه راست برد[/CENTER]
[CENTER]دیو، قاضی را بهرجا خواست برد[/CENTER]
[CENTER]
[/CENTER]
[CENTER]
[/CENTER]
[CENTER]

[/CENTER]
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
شیخ بهایی.
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
شیخ بهایی.
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: کشکول ادبی
این روزها بهانه بیشتر میگیرم
قرص زیاد میخورم ( مسکن ... چه تسکینی ؟؟)
قهوههایم را تلخ تر میخورم
بد و بیراه میگویم
به همه ... به زمین و زمان ...به تو ... به جای خالیِ تو
به مادرم (که با تردید ... میایستد و میگذارد چهار چوبِ در قابش کند)
به عکسهایی که خودم با دستهای خودم گرفتم و حالا نگاهشان میکنم
به عکسهایی که دیگری از تو خواهد گرفت و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم
این روزها در حسرتم
در حسرتِ نامههایی که باید بنویسم ( و نمینویسم)
در حسرت نامههایی که باید بنویسی ( و نمینویسی)
در حسرت شعرهایی که هر واژهاش میشد برای تو باشد و دیگر ...
( هست ... هست ... هنوز هم هست )
این روزها بهت زده ام
چطور می شود همه کسِ یک نفر باشی
و از لحظهای تا لحظه ی دیگر ، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟
چطور میشود یک نفر همه کس زندگیت باشد
حتی اگر خودش دیگر نباشد ؟
این روزها در جوابِ سادهترین سوالها مانده ام
بیخود نیست بهانه میگیرم
قرص میخورم
بد و بیراه ... و بهت و .......حسرت
.... و هزار دردِ بیدرمانِ دیگر .....
فکر کن در جواب سادهترین سوالها بمانی ...
نیکی فیروزکوهی
قرص زیاد میخورم ( مسکن ... چه تسکینی ؟؟)
قهوههایم را تلخ تر میخورم
بد و بیراه میگویم
به همه ... به زمین و زمان ...به تو ... به جای خالیِ تو
به مادرم (که با تردید ... میایستد و میگذارد چهار چوبِ در قابش کند)
به عکسهایی که خودم با دستهای خودم گرفتم و حالا نگاهشان میکنم
به عکسهایی که دیگری از تو خواهد گرفت و من هرگز نخواهم توانست نگاهشان کنم
این روزها در حسرتم
در حسرتِ نامههایی که باید بنویسم ( و نمینویسم)
در حسرت نامههایی که باید بنویسی ( و نمینویسی)
در حسرت شعرهایی که هر واژهاش میشد برای تو باشد و دیگر ...
( هست ... هست ... هنوز هم هست )
این روزها بهت زده ام
چطور می شود همه کسِ یک نفر باشی
و از لحظهای تا لحظه ی دیگر ، دیگر هیچ چیزی برایش نباشی ؟
چطور میشود یک نفر همه کس زندگیت باشد
حتی اگر خودش دیگر نباشد ؟
این روزها در جوابِ سادهترین سوالها مانده ام
بیخود نیست بهانه میگیرم
قرص میخورم
بد و بیراه ... و بهت و .......حسرت
.... و هزار دردِ بیدرمانِ دیگر .....
فکر کن در جواب سادهترین سوالها بمانی ...
نیکی فیروزکوهی
...Act like a Champion, Be a Champion
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
به نام خدا.
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههایگلرنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست،زندگیباید کرد.
دردلمن چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..
سهراب سپهری
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههایگلرنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست،زندگیباید کرد.
دردلمن چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..
سهراب سپهری
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
به نام خدا.
خدا میدونه
شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره
تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره
خدا میبینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو
از اون بالا میاد پایین .. خدا میگیره دسِت رو
خدا میدونه تو قلبت .. چه اندازه تو غم داری
خدا میدونه تو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری
خدا نزدیک قلب توست .. با یک آغوش وا کرده
نذار پلکهاتو روی هم .. اگه قلبت پره درده
خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی
فقط باید تو با یادش .. توی هر لحظه همراشی
مجتبی هلالیان
خدا میدونه
شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره
تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره
خدا میبینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو
از اون بالا میاد پایین .. خدا میگیره دسِت رو
خدا میدونه تو قلبت .. چه اندازه تو غم داری
خدا میدونه تو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری
خدا نزدیک قلب توست .. با یک آغوش وا کرده
نذار پلکهاتو روی هم .. اگه قلبت پره درده
خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی
فقط باید تو با یادش .. توی هر لحظه همراشی
مجتبی هلالیان
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
به نام خدا.
آواره
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
مهدی فرجی
آواره
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
مهدی فرجی
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
Re: کشکول ادبی
چشمانت را زمین بگذار
بیا با دستان خالی باهم بجنگیم...
بیا با دستان خالی باهم بجنگیم...
مهدی منتظر ماست ، بیایید برگردیم.....
Re: کشکول ادبی
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود...
شاملو
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود...
شاملو
[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
نفس میزند موج، ساحل نمی گیردش دست
پس میزند موج
فغانی به فریادرس میزند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی میکند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج
نه در من غزل میزند بال
نه در دل هوس میزند موج
رها کن، رها کن، که این شعله خرد، چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کززین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس میزند موج!
گر این نغمه یک دانه اشک
درین خاک روئید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل، ببینید
چه خوش بوی گل در قفس میند موج!

زنده یاد فریدون مشیری
پس میزند موج
فغانی به فریادرس میزند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی میکند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج
نه در من غزل میزند بال
نه در دل هوس میزند موج
رها کن، رها کن، که این شعله خرد، چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کززین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس میزند موج!
گر این نغمه یک دانه اشک
درین خاک روئید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل، ببینید
چه خوش بوی گل در قفس میند موج!

زنده یاد فریدون مشیری
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- jack
- کاربر خیلی فعال
- پست: 135
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: خونه
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: کشکول ادبی
به نام خدا.
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام . . .
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام . . .
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست.هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته بجاست.خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد.(سهراب سپهری)
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 2 مهمان