من و یعقوب خان ملاح داشتیم آزمایش انجام میدادیم
در این هنگام یه لحظه برگشتم و دیدم که 2 تا از همکلاسیام پشت سرم هستم
انگاری باهام کار داشتن
یکیشون بهم گفت : ببخشید !!!! ما خانمها قراره کلاس کارگاه عمومی فردا رو نیایم ، اگه میشه شما آقایون هم نیاید .
من : چشم ؛ من با آقایون هماهنگ می کنم و بهتون خبر میدم
زنگ زدم به جناب برفی ئی
من : سلام امین جان ، آقا این خانمها قراره کلاس فردا رو تعطیل کنن ، شما شماره ای از بچه های قوچان داری ؟؟
امین : سلام داداش ، آره یه شماره دارم ولی نمیدونم مال کیه !!!
من : پس واسم اس ام اس کن . مرسی
بعد از یه مدت اس ام اس رسید و منم به اون شماره زنگ زدم
من : سلام آقا ، من محمدرضا هستم ، شما کدوم یکی از بچه هایی ؟؟؟!!!!!
فرد ناشناس : سلام محمدرضا ، ناصرم
من : سلام ناصر خان ، آقا این خانم ها قراره کارگاه فردا رو تعطیل کنن ، شما با به بقیه هم بگو که نیان خیلی زشته که خانم ها نیان و ما بریم سر کلاس
ناصر خان : همه ی بچه ها الان اینجا هستن ، باهاشون مشورت می کنم و بهت خبر میدم
پس ار مدتی مشورت (ایرانسل هم همینجور داشت کنتور مینداخت

ناصر خان : محمدرضا ما نمیایم ، خیالت راحت
من : مرسی داداش
بعد از اتمام کلاس
اون خانومه !!! : ببخشید ، چی شد ؟؟؟
من : گفتن که نمیان ؛ خیالتون راحت
اون خانومه !!! : مرسی
متاسفانه یادم رفت که عید رو بهشون تبریک بگم

کارگاه عمومی تعطیل شد و سوختانلو هم واسه ی همه غیبت زد ولی خوب بود

شرمنده سیروس جان ، ما ازین روش شما واسه ی بیان خاطره مون استفاده کردیم