اواسط ترم 9 بود ، روز یک شنبه
یادم نمیاد دقیقا زمانش بین کلاس 4 تا 6 بود یا 6 تا 8 شب !
با یکی از دوستان تو ساختمون دانشکده بودیم
اون کلاس داشت و منم باید واسه سعیده خانوم ساجدی فر ی سوال از ی استادی که نمیشناختم میپرسیدم
قرار شد این دوست عزیز بره کلاس منم واستم با این استاد صحبت کنم اگه کارم طول نکشید که برم خوابگاه ، اگرم طول کشید واستم باهم بریم .
استاد اومدو بنده کارمو انجام دادم ولی چون طول کشید توی ی کلاس خالی رفتم نشستم، 45 دقیقه ای مونده بود تا کلاس این دوست عزیز تعطیل بشه
بهش اس ام اس دادم و گفتم که دانشگاه میمونم تا با هم بریم خوابگاه
ساعت 5ونیم یا 7ونیم شد !
اومدم بیرون تو سالن واستادم
کلاسشم نمیدونستم کجاست در ضمن
ی ربع گذشت دیدم خبری نشد از این دوست
زنگ زدم که ببینم دکتر گرامی کلاس رو تعطیل کرده یا نه
جواب نداد
اس ام اس دادم
جواب نداد
5 دقیقه بعد دوباره زنگ زدم
جواب نداد
که یهو دیدم خودش زنگ زد و داره خیلی قشنگ میخنده ! خداییشم از ته دل بودااا!
فکر میکنید چی گفت !؟
بعله ، دقیقا
با همون حالتی که داشت میخندید گفت " وااای سمانــــــــــــه !! باورم نمیشه ! جات گذاشتم !!
مارو میگین !
خیلی سنگین رنگین از ساختمون خارج گشته ، سوار سرویش شده و به سمت خوابگاه روانه شدیم !
و این بود داستان ِ جاگذاشتن ِ مـــن !

خاطرات کودکی ام را ورق میزنم ..
عکس های دوران کودکی ام طعم خوبی دارند ...