داستان دختر دایی امین برفه ای
داستان دختر دایی امین برفه ای
تو یه روز سرد زمستونی اقا امین میرن خونه ی پدر بزرگشون برحسب اتفاق دایی وزندایی عزیزشونم اونجا بودن بچشون بعد از کلی تلاش وهزینه ای که کرده بودن به دنیا اومده بود واقا امین صاحب یه دختر دایی ناز میشن بعدش اقا امین بغلش میکنه وجون دماغش چاله چوله داشته میگه چقد دماغش قره که در این هنگام زندایش ناراحت مبشه ومیگه به توکه نمیدیمش که در جواب امین خان میگه خیلی ام دلتون بخواد قد بلند چش ابی(امین مارو کشت اینقد اینو برای ما تعریف کرد گفتم تا همه بدونن تاشاید دست از سر کچل من برداره)
اندکی صبر سحر نزدیک است
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
حالا داستان دختر دایی من رو مینویسی!؟
یک حالی ازت بگیرم که کیف کنی!
اصل داستان اینه که من میخواستم به بچه ها این نکته آموزنده رو بگم که مامانا چقدر بچه هاشون رو دوست دارن!
حالا یکی دو سه جایی این رو تعریف کردم که از بد حادثه قبلا به تک تکشون گفته بودم!
خب حالا که بحث داستان شد داستان خنده دار ترین تنبیهی که یک استاد میتونه بکنه رو بگم:
در یک روز خشک پاییزی! که دوران ترمکی مون رو میگذروندیم سر کلاس برنامه نویسی بودیم که استاد بابایی میخواستن لپ تاپ شون رو به ویدئو پروژکتور وصل کنن (استاد بابایی که یادتون هست؟!) لپ لپ شون هر کاری کردن رو پروژکتور نیومد. این بود که تصمیم گرفتن از اطلاعات علمی بچه ها استفاده کنن!
استاد بابایی:" کی بلده این رو درست کنه؟!"
صدایی از ته کلاس:
"اوووووووووف لــــــــــــــــــــپ تـــــــــاااااااااااااپ!!
و این صدایی نبود جز صدای آقای بهادری که باعث خنده بچه ها شد
آقای بابایی هم که از این موضوع خششون نیومده بود
به آقای بهادری گفتن بیان پای تخته رو به بچه ها تا آخر ساعت سرپا وایستن 
پای تخته اومدن آقا میلاد از یک طرف و نگاه کردنشون از اون جا به بچه ها از طرف دیگه باعث شد این بار کلاس منفجر شه از خنده!
و این باعث شد که استاد از تصمیم خودش منصرف شه و آقا میلاد بره سر جاش بشینه.
یادش بخیر چقدر اون روز خندیددیم
یک حالی ازت بگیرم که کیف کنی!

اصل داستان اینه که من میخواستم به بچه ها این نکته آموزنده رو بگم که مامانا چقدر بچه هاشون رو دوست دارن!

حالا یکی دو سه جایی این رو تعریف کردم که از بد حادثه قبلا به تک تکشون گفته بودم!
خب حالا که بحث داستان شد داستان خنده دار ترین تنبیهی که یک استاد میتونه بکنه رو بگم:
در یک روز خشک پاییزی! که دوران ترمکی مون رو میگذروندیم سر کلاس برنامه نویسی بودیم که استاد بابایی میخواستن لپ تاپ شون رو به ویدئو پروژکتور وصل کنن (استاد بابایی که یادتون هست؟!) لپ لپ شون هر کاری کردن رو پروژکتور نیومد. این بود که تصمیم گرفتن از اطلاعات علمی بچه ها استفاده کنن!
استاد بابایی:" کی بلده این رو درست کنه؟!"
صدایی از ته کلاس:
"اوووووووووف لــــــــــــــــــــپ تـــــــــاااااااااااااپ!!

و این صدایی نبود جز صدای آقای بهادری که باعث خنده بچه ها شد

آقای بابایی هم که از این موضوع خششون نیومده بود


پای تخته اومدن آقا میلاد از یک طرف و نگاه کردنشون از اون جا به بچه ها از طرف دیگه باعث شد این بار کلاس منفجر شه از خنده!

و این باعث شد که استاد از تصمیم خودش منصرف شه و آقا میلاد بره سر جاش بشینه.

یادش بخیر چقدر اون روز خندیددیم

هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
به هرحال ترم یک هرکس یه سوتی بزرگ میده خوب اینم سوتی من بود
اندکی صبر سحر نزدیک است
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
شما صوتی های دیگه هم دادی آقا میلاد! 
نمونش .......
بگم؟!
نمیگم! به جاش یک داستان دیگه تعریف میکنم البته این یکی مربوط میشه به آقا وحید که به داستان دختر دایی من لایک میزنه!
آقا وحید یک عادت جالبی دارن اونم عادت 45 دقیقه بعد بیدارم کنه! یعنی هر وقت میخواییم شروع کنیم به درس خوندن میخوابن و میگن:......
البته این خوابیدن همانا دیگه بیدار نشدن همانا!
اگه دقت کرده باشین از میدون بلوار که یکم میاین پایین یک دفتر اسنادی هست به نام احمد پرنده
این تشابه اسمی من رو خیلی کنجکاو کرد که ببینم چه نسبت فامیلی بین آقا وحید ما با ایشون هست
از وحید که پرسیدم گفت که اجدادشون با هم نسبت داشتن.
و من با کلی تجسس تو تاریخ به این نتیجه رسیدم که تو اجداد آقا وحید اون قدیم ندیم ها دو تا داداش بودن که وجودشون متقارن بوده با کوچ آریایی ها از سیبری به شمال ایران!
وقتی این دو برادر با طایفه شون به شیروان میرسن جد آقا وحید که عادت 45 دقیقه دیگه بیدارم کن رو داشته
میخوابه که 45 دقیقه دیگه بیدار شه و به مسیرشون ادامه بدن اون یکی داداشش که میبینه جد وحید بیدار بشو نیست
تصمیم میگیره که مسیرش رو از برادرش جدا کنه خلاصه دست زن و بچه ش رو میگیره و میان قوچان
و این گونه بود که بین پرنده ها جدایی افتاد!
(با کمی اختصار برگرفته از تاریخ طبــــــــری!!)

نمونش .......

بگم؟!

نمیگم! به جاش یک داستان دیگه تعریف میکنم البته این یکی مربوط میشه به آقا وحید که به داستان دختر دایی من لایک میزنه!
آقا وحید یک عادت جالبی دارن اونم عادت 45 دقیقه بعد بیدارم کنه! یعنی هر وقت میخواییم شروع کنیم به درس خوندن میخوابن و میگن:......

البته این خوابیدن همانا دیگه بیدار نشدن همانا!

اگه دقت کرده باشین از میدون بلوار که یکم میاین پایین یک دفتر اسنادی هست به نام احمد پرنده

این تشابه اسمی من رو خیلی کنجکاو کرد که ببینم چه نسبت فامیلی بین آقا وحید ما با ایشون هست

از وحید که پرسیدم گفت که اجدادشون با هم نسبت داشتن.
و من با کلی تجسس تو تاریخ به این نتیجه رسیدم که تو اجداد آقا وحید اون قدیم ندیم ها دو تا داداش بودن که وجودشون متقارن بوده با کوچ آریایی ها از سیبری به شمال ایران!
وقتی این دو برادر با طایفه شون به شیروان میرسن جد آقا وحید که عادت 45 دقیقه دیگه بیدارم کن رو داشته


و این گونه بود که بین پرنده ها جدایی افتاد!

(با کمی اختصار برگرفته از تاریخ طبــــــــری!!)
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
وحید ،یعنی وقتی میخابی میگی یه ربع دیگه بیدارم کن، اونم با این وضع:

دوست دارم سر یه ربع با همچین ابزاری بیدارت کنم:


دوست دارم سر یه ربع با همچین ابزاری بیدارت کنم:

محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!

[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
منم موافقم !بحث داره شخصی میشه

منتظر هیچ دستی در هیچ جای دنیا نبودم،
همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
اتفاقا!!!!hiva نوشته شده:میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!

هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشه
این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!
تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- mohammadreza
- مدیر سابق سایت
- پست: 1052
- تاریخ عضویت: سهشنبه 4 خرداد 1389, 7:30 pm
- محل اقامت: مشهد
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
amin نوشته شده:فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشه
این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!
تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!
بله
باعث خنده ما هم شده
البته چندتا از بچه ها به خاطر شنیدن بیش از حد این داستان به مرز جنون رسیدن

...Act like a Champion, Be a Champion
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
این یعنی چی؟!؟!amin نوشته شده:اتفاقا!!!!hiva نوشته شده:میگما!
دوستان اسم تاپیک و عوض کنین بهتر نیست؟!؟!
من هر بار میبینم اومده بالا فکرم مشغول این میشه که شاید نظر زن دایی جناب برفه ای عوض شده و این ماجرا ادامه داره!
اتفاقا عوض شده!؟!
اتفاقا عمرا عوض شه!؟!
اتفاقا دلشون هم بخواد که عوض شه!؟!
ادامه دارد آیا؟!
ندارد؟!
هیچ کدام؟!
چقد روحیه بچه ها حساس شده!!mohammadreza نوشته شده:amin نوشته شده:فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشه
این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!
تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!
بله
باعث خنده ما هم شده
البته چندتا از بچه ها به خاطر شنیدن بیش از حد این داستان به مرز جنون رسیدن
اصلا چرا اتفاق به این مهمی در زندگی مستر برفه ای افتاده جهانی نشه؟!!

[CENTER]تمــام ِ غصـه هـاے دنیـآ را مے تـوان با یک جمله تحـمل کرد[/CENTER][CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
[/CENTER][CENTER]خدایــا ! مے دانــم کـه مے بینـے ...[/CENTER]
[CENTER]Dont Forget[/CENTER]
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
amin نوشته شده:فکر میکنم فقط اسمش شخصی باشه!!salia نوشته شده:منم موافقم !بحث داره شخصی میشه
این داستان عاملی بود که موجب خنده خیلی ها شده (نمونه ش آقای بنایان!!) و آقای بهادری خواستن با این کار این شادی رو با بقیه تقسیم کنن!!
تازه بعدشم اگه کسی بخواد ناراحت بشم اون منم که با این چیزها ناراحت نمیشم!

منتظر هیچ دستی در هیچ جای دنیا نبودم،
همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
همیشه اشکهایم را بادستان خودم پاک کردم،
چون میدانم همه رهگذرند…
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
بزودی در این مکان داستانی جدید نقل خواهد شد
محسن معصوم زاده، نه محسن است نه معصوم زاده
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
با تشکر از آقا محسن که این فرصت رو به من دادنMOHSEN نوشته شده:بزودی در این مکان داستانی جدید نقل خواهد شد

قبل از اینکه داستان رو بگم توجه شما رو به نکات زیر جلب میکنم:
1-این داستان،یک داستان واقعی ست از سری خاطرات من و داداشم

2-این داستان یک داستان طنز و در عین حال حاوی پیام های پوچ گرایانه بوده و خواننده را به خودکشی و قتل وا میدارد لذا از همه کسانی که مبتلا به ناراحتی های قلبی،
افسردگی های مزمن و شیزوفرنی حاد میباشند توصیه میشود از خواندن این
داستان جدا خودداری فرمایند

3-عواقب خواندن این داستان اعم از قتل های مشکوک، خودکشی ،قتل های زنجیره ای و .... برعهده خواننده بوده و نویسنده هیچ گونه مسئولیتی را در این زمینه برعهده نمیگیرد

با تشکر
هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
- amin
- کاربر ویژه
- پست: 1029
- تاریخ عضویت: چهارشنبه 14 مهر 1389, 8:30 pm
- محل اقامت: bojnord
- Been thanked: 1 time
- تماس:
Re: داستان دختر دایی امین برفه ای
با اجازه داداش گلم مصطفی:

یادمه سال سوم دبستان بودم و داداشم چهارم.

امتحان ها رو داده بودیم و تازه اول تابستون بود و برنامه کودک این آهنگ ه رو میذاشت:
تابستونه
فصل شادی و خنده
بچه ها توی کوچه گرم بازی مثل چندتا پرنده....
اون موقع ها تابستونا سرگرمی من و داداشم بعد برنامه کودک و درآوردن عکس های کتابامون با قیچی!! دوچرخمون بود
دوچرخه ای که هر روز خدا یک مرگش بود! یک روز پنچر بود یک روز زنجیر مینداخت و روز دیگه رکابش در می رفت
ولی همینجوریش چرخش واسمون میچرخید

دنیامون همین دوچرخه ه بود
یادمه اون سال بابام سوپرایزمون کرد و واسمون یک چند تا جوجه خونگی گرفتن اونم چــــــــــــــندتا!!!!

و کلی ذوق مرگمون کردن!!!!

وسط های یک ظهر گرم تابستون بود! که دیدیم یکی از جوجه ها همچین گیجی ویجی میره!

من و داداشمم که مثل بیشتر بچه ها از بچگی دوست داشتیم دکتر مهندس بشیم! دست به کار شدیم و در حد عقل بچگی خودمون یک قرص سرماخوردگی تو
آب حل کردیم به خورد اون جوجه بی نوا دادیم!

یک روز نگذشته بود که دیدیم زبون بسته گوشه حیات افتاده و تکون نمیخوره!

اولش خیلی ناراحت شدیم ولی خب بعدش گفتیم تقدیره کاریش نمیشه کرد!

بعد از معاینات فنی و نتیجه قطعی ه صادره از پزشک قانونی! تصمیم گرفتیم خاکش کنیم

اما همینجا بود که با نگاهی سرشاراز خباثت رو به داداشم کردم و گفتم این دیگه دردی نمیفهمه نه؟!

داداشم هم گفت: پ ن پ !!!

گفتم: پس بیا یکم باهاش بازی کنیم!!

گفتش: چوطو!؟

گفتم: اینکه نمی فهمه مرده بیا پرتش کنیم هوا بخوره زمین بهش بخندیم!

داداشم هم چراغ سبز رو داد و حالا ننداز هوا کی بنداز!!!

خلاصه سرتون رو درد نیارم یک نیم ساعتی باهاش مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم و تصمیم گرفتیم خاکش کنیم

تو حیاط که نمیشد
اون موقع ها پشت خونمون یک زمین خاکی بود که بچه های کوچمون زمین فوتبالش کرده بودن و سرشون رو گرم کرده بود اما
بعدنا اونجا رو هم ساختن و بچه ها بی زمین فوتبال شدن!

تصمیم گرفتیم اون بغل مقل های این زمین فوتباله چالش کنیم

از لنگ جوجه ه گرفتم و در حالی که جوجه مرده تو هوا کله پا بود تلو تلو میخورد راهی _ زمین فوتباله شدیم

زحمت چاله یا میشه گفت قبر جوجه رو داداشم کشید

همه چیز مهیا بود که جوجه مون رو خاک کنیم که در لحظه آخر دیدیم جوجه مون همه ی این مدت زنده بوده و
تازه اونجا جلو چشمون جون داد!!!!



این بود داستان من و داداشم و جوجمون!

قشنگ بود نه!؟

حالا شما بچه های خوب بگین از این داستان چه نتیجه ای میگیریم؟

همهمه نکنیند!! یکی یکی، اول دستتون رو ببرین بالا بعد.








هوا را پنجه میسایم میبینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من میگوید
شروع فصل بی رحم تنهایست...
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان